کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

پر از عشق...

عشق آبیست

آبی ترین رنگ شب های مهتابیست

عشق زلال است

مانند آب است

مانند رودها

مانند برگ است

مانند گلبرگ ها

عشق آن ستاره بی همتاست

که شب را به روز هدیه می دهد

عشق دریاچه ای از نیلوفرهاست

عشق صدای شکستن گردوهاست

عشق صدای بلند ماهی های کوچک است

عشق شوق لبخند تو در این سطر است

عشق شعر من است

که در باغچه تو سبز خواهد شد

عشق آن صبحیست

که شمیم گل های یاس باغچه، تو را از خواب بیدار می کند

عشق لطافت چهره گل هایم با شبنم است

عشق پنجره ی من است

عشق تماشای توست

عشق همیشه برای توست...


دلم تنگ است...

دلم تنگ است

دلم برای یک غروب غم انگیز تنهای تنها تنگ است

دلم برای یک نیمکت خالی خاک گرفته

دلم برای پرتوهای غم انگیز غروب تنگ است

دلم برای عظمت دلگیر دریا

دلم برای صدای تنهای موج ها تنگ است

دلم برای ساعت های فکر کردن به ستاره ها

دلم برای کتاب های کهنه ام تنگ است

دلم برای پاییزم

دلم برای قدم های غم انگیزم تنگ است

دلم برای گل های یخ

دلم برای آب چک برف های پشت بام تنگ است

دلم برای اشک هایم تنگ است

دلم تنگ است...


+ عکس: گورستان ظهیرالدوله


روزهایم...

روزهای خسته ام رو، روزهایی که میگذره رو به شاخه درخت پشت پنجره ام آویزون می کنم. هر از گاهی که هوای حوصله ابری میشه از شاخه روزی رو می چینم میارم بازش میکنم دوباره واژه هاشو لمس میکنم حس امروزم رو بهش سنجاق میکنم، روزم رو تا می کنم می برم دوباره به شاخه پشت پنجره ام آویزونش میکنم.


اکنون کجاست؟

چه میکند؟

سردش نیست؟

غذا خورده است؟

حالش خوب است؟

همه چیز بر وفق مراد است؟


سیصد و شصت و پنج بار دیگر ساعت پنج نواخت

اما هیچکدام تو نبودی

بامداد من


دوست من گل سرخ...

ما خیلی کوچک هستیم

و دوست من گل سرخ

امروز صبح این را به من می‌گفت

سپیده که زد متولد شدم

با شبنم غسل تعمیدم دادند

شکفته شدم

سعادتمند و عاشق

در پرتو نور خورشید

شب که شد بسته شدم

چشم که باز کردم پیر شده بودم

 

ولی من خیلی زیبا بودم

بله من زیباترین بودم

میان گل‌های باغچه تو

 

ما خیلی کوچک هستیم

و دوست من گل سرخ

امروز صبح این را به من می‌گفت

ببین خدایی که مرا آفرید

سر مرا چطور خم کرده

و من حس می‌کنم که دارم می‌افتم

و من حس می‌کنم که دارم می‌افتم

قلبم لخت و عریان شده

پایم لب گور است

چقدر زود نابود شده‌ام

 

همین دیروز بود که تو تحسینم می‌کردی

و من غباری بیش نخواهم بود

فردا، تا ابد

 

ما خیلی کوچک هستیم

و دوست من گل سرخ

امروز صبح مرد

دیشب ماه

بر بالینش نشسته بود

من توی خواب دیدمش

فریبا و عریان بود

روحش داشت می‌رقصید

بالاتر از آنجا که چشم کار می‌کرد

و او به من می‌خندید

 

ایمان بیاور به کسی که می‌تواند ایمان بیاورد

من به امید احتیاج دارم

و گرنه هیچ نیستم

 

ما چقدر کوچک هستیم

این را دوست من گل سرخ

دیروز صبح به من می‌گفت...


Mon Amie La Rose


فرانسواز هاردی