کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

اولین برگ های پاییز...

اولین روزهای پاییز بود

کودکی را میدیدم که اولین برگ های افتاده را می شمرد

- نام تو چیست؟

- ببین، ببین زرد و سبز قاطی هم است

- پارسال هم همین طور بود

- آخر من برگ های پارسال را هم در کیفم دارم

- ببین، ببین زرد و سبز قاطی هم است

- نگفتی نامت چیست؟

- نام من؟

- نام من، نام من بهار است

- چرا برگ ها را جمع می کنی؟

- برای زمستان

- برای مادرم

- نابیناست

- می خواهم رنگ برگ ها را نشانش دهم

- زمستان بی برگی را دوست ندارم

- درون کیف من پر از برگ است

- زمستان نخواهد آمد

آرام از کنار من دور می شد

اولین روزهای پاییز بود...


در امتداد پاییز...

در امتداد همیشگی راه ها قدم میزنم. حس مبهم خاطراتم در امتداد پاییز به این راه های بی گذر میرسد. در امتداد پاییز هوا سرد است... باز می گردم، باید چیزی بنویسم. فکر میکنم، به درخت های کوچک انتهای راه ها می اندیشم، دوباره خاطره زرد پاییز در میان کاغذها رنگی می شود. واژه ها دوباره صدا میدهند، صدای خش خش طلایی میدهند... در کشاکش روزها، در امتداد پاییز است که حرف ها برای گفتن بسیار است، هنوز هم غم برگ ها در یاد است... چه کسی در انتهای کوچه دلدادگی، در آن آخرین روز عاشقی از پاییز پرسید برگ هایت کو؟ آن شاخسار بی انتهایت کو؟

پاییز من برگ هایش را بر جا گذاشت و رفت...

و پاییز رفت و همه فصل ها در امتداد پاییز ماند...


Sunset to sunrise

از غروب من تا طلوع تو

راهی به جز جاده باریک دستات نیست

چتری به جز یه آسمون ستاره

پشت اون نگاه زیبات نیست

از غروب من تا طلوع تو

همون ابران

همون ابرا که اگه بارون بزنن

چیزی به جز هوای تو ته صدام نیست

غروب من بی تو طلوع نمیکنه

عزیز من چرا چشمای تو تره

غروب من همون دیروز دیروزه

میدونم تو فردای فردایی

بیا که هیچی مثل نگاه زیبات نیست...


پرسه های بی هیاهو...

قدم می زنم در این هوای ابری، پاییز بدجور خودنمایی می کند. برگ های زردش را مدام زیر پای من می شکند، ادامه می دهم این پیاده روی خلوت را. نیمکت های خاک گرفته دیروز همچنان خودنمایی می کند. چراغ قرمز است، تق تق بخار آب از اگزوز پیکان پنجاه و دو مرا در اندیشه کودکان ساندویچ به دست کلاه منگوله ای فرو می برد که وقت تنگ است و راننده بیخیال از دنیای کودکانه شان. چراغ سبز شد. آزادی مستقیم، شریعتی سمت راست. همه تخت گاز می روند، اما دختری در آن طرف خیابان هنوز منتظر است. با چشمانی که عشق در آن ها بیداد می کند نگاهی دیگر به ساعتش می کند. از چهارراه گذر می کنم. میروم تا دوردست. آسمان آنجا هم ابری است. در این اندیشه ام که چه خلوت است این فضای پرهیاهو. من همه را یافتم. کله پاچه، کوله پشتی سربازی فراری، دختری آینه در دست، کاسبی پشت کرکره، عابری ریش دار. اما آرامش را در هیچ نگاهی نیافتم. هوا چه سرد شده باید برگردم شاید فردا روزی دیگر باشد. شاید...