کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

اندیشیدن در یک شب بارانی...

شاید عشق همین باشد...


رد خیس چشم هایم...

در انتهای خط شب

در کوچه های خالی غزل شهر مرکب

به دنبال رد خیس چشم هایم بیا

تا حاشیه های مشوش کاغذهای پوسیده

تو دعوتی     

به سال تنهایی

انتهای ساعت بی رنگی

کنار دفتر دلتنگی...


مدادهایم را بیاور...

برایم چه آورده ای؟

طمع کودکی؟

حتما مدادرنگی هایم

که با چه دلهره ای

از خود جدایشان کردم

تا برایم بگویی

چطور درخت کاج را

کنار آن خانه کلیشه ای بکشم

مداد آبی را که تمام نکرده ای؟

می خواهم باران بکشم

خانه مان را

کنار دشت بارانی بکشم

مدادهایم را بیاور

تو قول دادی

هنوز سقف خانه را نکشیده ام

عجله کن

گویی امسال

باران هوس ایستادن ندارد

مدادهایم را بیاور

تو قول داده بودی


بیا برای همیشه بمون...

در پشت پرده های شب، اونجا که تنهاییت لبریز شده، پشت نگاه خسته ات وقتی خالی تر از همیشه ای حتی خالی از خود، خالی از رویا، خالی از مهر، وقتی یک فنجان چای کنار پنجره سال هاست یخ شده، وقتی سر انگشتات یخ زده، اونجا که پاهات خشکشون زده و راه نمیرن وقتی چشمات بی دلیل خیسه و به گوشه ای خیره مونده، همون موقع که میخوای دنیای کوچکی میان دستات باشه، دنیایی به عظمت یک وجود، همون موقع ها که دلت میخواد یکی رو خیلی دوست داشته باشی، بری بغلش کنی و زیباترین حرف هاتو بهش بزنی، همون ها که به هیچ کس نگفتی، وقتی دلتنگی هات تمومی نداره... اونوقت کاش یکی باشه، یکی که بهش بگی بیا و هیچوقت نرو، بیا و برای همیشه بمون... برای همیشه همیشه...


کسی شاید باشه شاید...

قلب تو قلب پرنده پوستت اما پوست شیر

زندون تن رو رها کن ای پرنده پر بگیر


اونور جنگل تن سبز، پشت دشت سر به دامن

اونور روزای تاریک، پشت نیم شبهای روشن


برای باور بودن جایی شاید باشه شاید

برای لمس تن عشق کسی باید باشه باید


که سر خستگی هاتو به روی سینه بگیره 

برای دلواپسی هات واسه سادگیت بمیره


حرف تنهایی قدیمی اما تلخ و سینه سوز 

اولین و آخرین حرف، حرف هر روز و هنوزه


تنهایی شاید یه راهه، راهی تا بی نهایت

قصه همیشه تکرار، هجرتو هجرتو و هجرت


اما تو این راه که همراه، جز هجوم خارو خس نیست

کسی شاید باشه شاید، کسی که دستاش قفس نیست...


بیا با هم قدم بزنیم...

بیا با هم برویم قدم بزنیم، اگر ردپای قدم هایت در جاده زندگی من پنهان مانده، اگر که قدم هایت در کوچه خاطرات جامانده، اما خیالت را که نمی توانی از دنیای کوچک و بزرگ تنهایی من بگیری، میدانم میدانم همیشه وقت برای نیامدن هست... اما خیالت که کنار من است... با من راه میرود، با من نفس میکشد، حتی در رویا هم تنهایم نمیگذارد... در کوچه های دلتنگی ام در این هوای بارانی که یاد تو را بر بام کوتاه مهربانی ات میبارد هوس قدم زدن به سرم زده، منتظرش میمانم، چند واژه را در خاطرم بر این کاغذ زمزمه میکنم تا آماده شود، خیالت را می گویم، دستش را میگیرم  و در را باز می کنیم و راهی میشویم، آرام ارام در پیاده روی همیشگی به پیش میرویم، خیالت را نگاه میکنم، چه زیبا شده، آخر تو تا حالا بی حجاب در خیابان کنار من قدم نزده بودی، میبینی چطور همه دنیای من شدی، همه جا حضور داری، در کافه همیشه صندلی رو به رویم را به همراه یک فنجان چای برایت کنار گذاشته ام، حتی در تاکسی کرایه دو نفر را حساب می کنم... 

داشتم میگفتم همه کوچه ها و پل های چوبی را با هم مرور می کنیم و دوباره مثل همیشه میرسم به ابتدای جاده تنهایی، آنجا که نامت را صدا زدم فقط برای اینکه کمی بیشتر بمانی، اما تو سکوت کردی سرت را پایین انداختی و رفتی و رفتی... ناگهان چشم هایم را باز میکنم و به خودم می آیم، در وسط این شهر شلوغ چه می کنم، همه ردپاها انگار در یک چشم به هم زدنی پاک شد، باید برگردم فکر میکنم خیلی از خانه دور شدم...


من و تو خیلی کارها به دنیا بدهکاریم...

من و تو خیلی کارها به دنیا بدهکاریم
مثل یک عکس دو نفره
یا چرخ زدن بی دلیل در خیابان
یا بستنی خوردن در یک روز برفی
حتی
چاپ کردن عکس دو نفره...
مریض شدن و گلودرد به خاطر بستنی روز برفی
بیبن
من و تو خیلی کار داریم
من و تو حتی اشناییمان را به دنیا بدهکاریم...


شهر من بیدار بمان

لحظه لحظه من را به خاطر بسپار

تا برای او بازگویی

اینجا کسی منتظرش بود...


کوچه بنفشه ها...

 ای کاش آدمی وطنش را
 
مثل بنفشه ها
 
یک روز می توانست
 
همراه خویشتن
ببرد هر کجا که خواست
 
در روشنای باران
 
در آفتاب پاک...


هوای تو...

شعر صبحگاهی

هوای تازه تو را دارد

نان

پنیر

و چشم های تر

سهم من از هوای توست...


پنجره زندگی...

کاش میشد زندگی را برداشت و برد بر بلندای کوه پایه های لبخند ات، رو به روی روزهای روشن، پشت روزمرگی های فراموشی ام، آنجا که خورشید از افق شانه های تو طلوع می کند. کاش میشد بردش آنجا و دستش یک شاخه گل داد، برایش چای ریخت از خودش از خود زندگی برایش گفت، برایش گفت که چگونه خورشید روزهای فراموشی هر روز در دوردست ها طلوع می کرد و غروب با غم هایش پشت پنجره من می نشست. اگر زندگی را دیدم حتما از او سوال خواهم کرد "حال این روزهایت چطور است، بدون من چگونه میگذری". بر بلندای بام خانه هر صبح گنجشککان به طعنه مرا بیدار میکنند که خورشید غروب دیروز منتظرت بود، نیامدی غم هایت را برداشت و رفت سراغ پنجره ای دیگر... گفتم خبرت دهم دارد می آید سمت تو...  اگر سراغ زندگی را از او گرفتی بدان در حوالی دلتنگی های ما خبری نیست، بیا تا برویم سمت مشرق امید تا هر روز از پنجره مان، خورشید را با لبخندی بیدار کنیم تا دیگر غروب نکند و هر روز طلوع لبخند جاودانه ما باشد...


تو که همه عمر دیر رسیدی...

ای تو که همیشه دیر رسیدی...

می دانی سخت است عشق باشد و تو نباشی

راستی نگفتی دست هایت کجا گم شد...

راستش این روزها هوای پر باز نیامدن هم دیگر خیلی تکراری شده، گاهی بوی دلنشین خاک نم زده در کوچه های دلتنگی هم عالمی دارد، مگر نمی دانستی کوچه خیس از عشق با تو پر از حس خنک شبنم زده سپیده دمان صبحی مه آلود خواهد بود... پس باغ را باور کن، برگ را از بر کن...

باید رفت

در حوالی های دلتنگی هایم

طراوت باران هنوز به انتظار نشسته...


آیین چراغ خاموشی نیست...

هرزچندگاهی که امید را در منزلگاه سکوت به خاک سپرده اند یاد تلنگری می افتم...

و با همه بلند بالایی دستت به شاخسار آرزو نرسید و دلت تنها ماند. مانند درختی در پاییز که در حسرت ریختن برگهایش گریان است... اما امید دارد به بهار...

ای توکه همه ی عمر دیر رسیدی

بنواز آهنگ زندگی را... بنواز و روشن کن چراغ دلت را با همه کم سویی و بدان

آیین چراغ خاموشی نیست...


حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن

سلام

حال همه‌ی ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود

می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است

اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا

شبیه شمایل شقایق نیست!

راستی خبرت بدهم

خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام

بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار … هی بخند!

بی‌پرده بگویمت

چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه

یک فوج کبوتر سپید

از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

یادت می‌آید رفته بودی

خبر از آرامش آسمان بیاوری؟

نه ری‌را جان

نامه‌ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه،

از نو برایت می‌نویسم

حال همه‌ی ما خوب است

اما تو باور نکن...

یکی بود یکی نبود...

یکی بود یکی نبود

یه عاشق دل خسته بود

دلش یه دنیا بود

قصه یه رویا بود

دریا همیشه دریا بود

آه نگاه من چه بی ما بود

یه جاده بی انتها بود

قدم هاش خسته بود

دو چشمش بسته بود

از همه جا رسته بود

گریه کار هر شبش بود

یه حرفی بر لبش بود

دیگه طاقت نداشت

دیگه راحت نداشت

یکی بود یکی نیود

یه قلب خسته بود

هر شب زانوهاشو بغل می کرد

هر شب با شعرش

نگاهی به وسعت شب می کرد

یکی بود یکی نبود

دریا در من بود

قصه یه شب بود

یه شب تاریک

که همیشه ادامه داشت

در پشت یک پنجره

که دیگه هیچ روزنی نداشت

یکی بود یکی نبود

یه روز اومد

اینجاشو تو بگو

هر چی دلت خواست بگو

یادت باشه روز تو روز منه

پس خوب بگو گلکم منو بگو

اینجاشو تو بگو

نه تو نگو ما بگو

پس خوب بگو گلکم منو بگو

قصه ما تموم شد

قصه ما راسته مگه نه؟

اینو تو بگو...