کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

بغض بی صدا...

چشم هایم را میبندم و برای چند هزارمین بار دکمه ی شروع را فشار میدهم، امشب در سر شوری دارم...

حالا دیگر جای نشستن و حسی که هرکدام از نوازنده ها هنگام اجرای این آهنگ داشته اند را هم می توانم احساس کنم، حتی حس میکنم آن نفر عقب سمت چپ دارد خارج می نوازد...

سکوت عجیبی نیمه شب را فرا گرفته، تنها صدای آشنای مدادتراش که با مدادم درافتاده به راحتی به گوش میرسد. با خود فکر می کنم کاش پس این سکوت، در عمق پنجره تاریکم چراغی روشن بود، نه شمعی در انتظار باد...

کاش از پس این سوز شرری می بود... دست هایم، دست هایم کاش پرآرامش می بود نه چشم هایم نگران...

کشوی میزم را باز می کنم دو خودکار بر روی چند برگ سفید خودنمایی می کند، هر دو را در دست میگیرم، یکی آنقدر با آن ننوشته ام که انگار دیگر خط نمی دهد و دیگری هم آنقدر بیهوده برگ های چک نویسم را با آن خط خطی کردم که فکر می کنم دیگر خالی شده، مانند افکار پریشان من که هر لحظه بی تو تمام می شود...

می خواهم بنویسم، اندکی با خود فکر می کنم، نه من نمی توانم، نمی شود، سال هاست من پشت سکوت پنجره ها مانده ام... بغضم آرام آرام میشکند...

ساعت تقریبا یک و سی دقیقه بامداد، پرانول بیست و یک لیوان آب کنار میز، باید رفت سراغشان...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد