کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

اگر همه شاعر بودند...

اگر همه شاعر بودند،

 قصابان غزل می فروختند

 و عشق رفتار گلی بود که از هر گلدان،

 هر قرقبان،

 به تساوی سر می زد.

 

اگر همه شاعر بودند

تو تنور مرا روشن می کردی

من داس می ساختم تا گندم تو را درو کنم

 

 اگر همه شاعر بودند،

 همه ی یک کاسه سهم دو دهان بود

 و باغ پشت قباله ی همه بود.

 اقاقیا بیشتر می ریخت بر رفتار ما،

 سرو کمی می نشست در سایه گاه من،

 دریا حرمت ماهی را می شناخت

 و ماهی گیران چکمه های خونینشان را به موج نمی شستند

 و تورِ نور نمی بافتند،

 تا دورِ دور،

 تا عشقِ عشق.

 

 اگر که تو شاعر بودی،

 سخاوت دستانت بیشتر بود

 

 اگر که تو شاعر بودی،

 رنگین کمان در صبحانه ی تو بود

 و دریا از پشت خواب تو رد می شد.

 

 اگر که تو شاعر بودی،

 نفس عزیز بود،

 پرنده نمی ترسید،

 ستاره تا فواره پایین می آمد

 و من بر می خواستم تا تو

 که از تو بگویم.

 

 اگر که تو شاعر بودی،

 زمین عبور تو را می رویاند

 و من کنار تو می ماندم،

 تا همیشه ی دریا،

 همیشه ی ماهی.

 

 اگر که تو شاعر بودی،

 من و تو از تمام درختان سر بودیم

 

اینجا مرگ از خویش می میرد،

 شاعر اما از عشق.

 مرگ در قبرستان می میرد.

 عشق اما، موج بازی یک نارنج است بر کف گریه های آب.

 یک کوره نور،

 یک نبض سرخ،

 بر پیچ پیچ آبی دریا،

 یک شعرِ تر،

 منشور شبنمی بر نیلوفران آبی،

 در اتفاق سر زدن از خود،

 خدا شدن،

 طلا شدن.

تا مرگ مرگ،

 دریا دچار آبیِ آب است.

 دریا دچار عادت زورق،

 دچار عادت زورق بان است.

ما می رویم به سمت مشرق پاروها،

 به جانب ما،

 دچار عادت ما باش...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد