کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

شهر فراموش شدگان...

پنجره را می گشایم و آرام از انتهای کوچه تنهایی تنم عبور می کنم و به شهر تنهایی عاطفه ها می پیوندم، آه چه وسعتی دارد شهر غبارآلود مردمان تنها... در ابتدای شهر تابلویی بزرگ توجه هر کس را به خود جلب می کند، با رنگ خاکستری بی حالی بر روی آن نوشته اند "به شهر فراموش شدگان خوش آمدید... جمعیت: هفتاد و پنج میلیون به اضافه تو...". چقدر سوت و کور است، چه مدت اینجا خواهم بود، مگر فراموش کردی در دنیای فراموشی ها زمان وجود ندارد. اینجا همه چیز از جنس مرکب های خشک شده و کاغذهای مچاله شده در سطل آشغال است، چند قدم جلوتر روی در و دیوار هنوز رد نوشته هایی پیداست، یکی نوشته "اینجا محل آخرین دیدارمان بود..." دیگری آن طرف تر روی گوشه نیمکت نوشته "یادت هست گفته بودی برمیگردم همین جا..." همراه با تاریخی در زیر آن که دیگر خوانده نمیشود. درهای خانه ها باز است اما در این شهر انگار هیچکس نیست، همه چیز خاک گرفته... چراغ راهنما با نوری کم سو به علامت احتیاط مرتب چشمک میزند، انگار میخواهد مرا هشدار دهد که به سمت دره تنهایی در شتابم...

دیگر کافیست، دوباره به خود می آیم و ناگهان پنجره را می بندم و به دنیای تنهایی تنم بازمی گردم... در این گوشه جهان در نقطه تنهایی من غم ها بر بدنم فشرده شده...

دوباره ساعت به وقت شب بی خیال از من آرام گرفته... باز با خود تکرار میکنم:

عریانی شب را دریابم

که خورشید بر غم تنهایی ام سایه افکنده...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد