کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

درخت ناتمام...

دلم میخواهد کنار پنجره بنشینم و آرام خلا خودم را بنگرم، گاهی اوقات آرامشی در تنهایی ات هست که نمیخواهی هیچ کس مزاحمت شود، دلت میخواهد مدت ها پشت پنجره بنشینی و هیچکس از آنجا عبور نکند، هیچکس مزاحم سکوتت نشود، دلت میخواهد پشت در اتاقت کاغذی بچسبانی و بنویسی "تعطیل است، لطفا مزاحم نشوید". دلت میخواهد از قوانین خودساخته آدم ها دور شوی، کاش میشد برای خودم حرف میزدم، مدت هاست دلم برای خودم تنگ شده...

کاش سهراب اینجا بود، کاش میشد باهم از پشت این پنجره به تماشای آخرین لحظه های لغزیدن خورشید در دره تاریکی امروز می نشستیم. دوباره از زندگی خواب ها میگفتیم...

من میدانم همه گمشدگی دنیای آدم ها یک چیز است که خودشان نیز از آن بی خبرند، من پشت روح آدمیت سفر کرده ام، آن گمشده همان یک فنجان چای زیر درخت اقاقیا در حیاط خانه سهراب است. میدانستی درخت خشک شده است؟ این است راز بی خوابی های شبانه ات... بدون آن درخت هیچکس از اینجا نخواهد گذشت، اینجا شب از شب میگذرد...

و این است خاصیت عشق...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد