کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

حس امروز...

دیگر چیزی نمانده... طبق قراری که با خودم داشتم به نیمه راه رسیده ام، باید با خودم حساب کتاب کنم، راستش حس غریبی دارم... نمیدانم حالا باید چطوری باشم، دلخوشی ام شده تماشای روزها و شب ها که از پی هم میگذرند... برمیگردم به گذشته های دور، همیشه با خودم فکر میکردم که آدم بزرگ ها چه شکلی می توانند باشند و هنوز هم جوابی برای آن نیافتم... فکر میکردم آن هایی که ماشین دارند و خودکار کنار جیبشان است حتما خیلی میدانند، فکر میکردم آدم ها خوبند یا خوبتر و هنوز من نمیدانستم بعضی آدم ها وارد هستی میشوند تا بعضی دیگر را از هستی خارج کنند، نه من نمیخواهم بدانم. شاید بهترین روزهای زندگی همان روزهایی بود که آخر هفته همراه بچه ها در حال دزدیدن انار از باغ همسایه بودیم.

با خودم فکر میکنم انسان در زندگی به دنبال چیست، دغدغه های زندگی چیست و در گذر زمان در طول زندگی چه تغییری می کند، امروز می گذرد همان طور که دیروز ها گذشتند و فرداها نیز روزی "امروز" و "دیروز" خواهند شد. انسان همیشه در "امروز" به دنبال چیزی است که فکر می کند مهمترین است، گاه این مهمترین را در گذشته گم کرده و به دنبال آن در دیروز است، گاه در جستجوی آن در فرداها سیر میکند؛ گاه در دیروز می ماند و پیر میشود گاه در خیال رویای فردا خود را میگذراند. اما امروز چه روزی است؟ انسان هیچ گاه در امروز نبوده است، امروز برای او فضای جسمی است برای انتقال ذهنی از دیروز به فردا، و در این میان انسان خود را در ذهن میجوید. میگوید، لبخند میزند، اشک میریزد، شاد میشود، جاه طلبی میکند تا ذهنش را راضی کند، یک معامله دو طرفه... از ذهن کمک می گیرد و به ذهن میدهد و در این معامله فضای بیرونی خود که همان امروز است را تغییر میدهد تا مفاهیم انتزاعی که ماهیت خود را در آن میجوید را به واقعیت تبدیل کند. اما این واقعیت تا چه اندازه درست است و چه اندازه به حقیقت نزدیک است؟ تا چه اندازه آن پایه های ذهنی که خود را در آن ها میجوییم و در جستجوی آن ها هستیم درست است؟ واقعیت در کدام سوی حقیقت آرام میگیرد؟

یادش بخیر نویسنده ای با خودش حساب کرده بود تا آخر عمرش چند پرس غذا میتواند بخورد، بعضی موقع ها حساب کتاب خوب است، یعنی چند بار دیگر میشود قرمه سبزی خورد یا چند بار دیگر میتوان در خیابان راه رفت یا اینکه به چند نفر دیگر میتوان سلام کرد. چند بار دیگر نامم را صدا میزنند یا چند بار دیگر میتوانم خودم را صدا بزنم؟ یا حتی چند بار دیگر میتوان موهای خود را شانه کرد. دیر یا زود به هر حال مرگ آخرین پله ای است که هر انسان از آن بالا می رود، دلم برای خودم تنگ شده، شاید اندکی "امروز" کافی باشد. دوباره فکر کن... این روز شاید یک روز ساده مانند بقیه روزها باشد اما میدانم که "امروز" است و دیروز و فردا نیست...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد