کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

جیغ...

نگاه من در دوردست جامانده، گویی از پشت نیزار کسی مینگرد این بیگانه کیست که پشت نی ها، پشت علفزار یا پشت آن درخت سکوت کرده و نفس نفس میزند، گمان کنم میدانم او کیست، سایه ام را آنجا دیده ام اما او از چه می هراسد، صدای مبهمی به گوش میرسد، حرف هایش آشنا نیست، انگار زبان نمیداند، فقط میترسد، چقدر هم عجیب میترسد، چشم هایم را میبندم و دوباره باز میکنم، وسط جنگلی قدیمی ام، سنگینی نور سبز پرحجمی که از لا به لای برگ های درختان میگذرد را بر بدنم حس میکنم، دوباره صداهای مبهم در گوشم میپیچد، صدای فشردن انگشت های ظریف کودکانه را بر تنه کلفت درخت حس میکنم شاید هم حس فشردن محکم گوشه آستین میان انگشت هایش باشد. عجیب است آخر رد دوچرخه در این جنگل کهنه چه میکند؟ انگار پشت هر درخت یک من است، دوباره ترس، دوباره سکوت، دوباره نور سبز. دوباره کلافه و سرگردان شدم، یک بار دیگر چشم هایم را میبندم و باز میکنم، انگار سالهاست وسط اتاقم روی زمین بی حرکت ولو شده ام، نسیم باد دفتری را بر روی میز کنار پنجره ورق میزند، میروم من را بخوابانمش، طفلکی خسته شده...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد