کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

"حالا می‌توانم‌ بگویم‌ که‌ صادق‌ چوبک‌، در آخرین‌ لحظات‌ زندگی‌، چطور با بهت‌ و حیرت‌ نگاه‌ کرده‌، چطور با امواج‌ مخالف‌ دست‌ به‌ گریبان‌ شده‌ و پیش‌ از اینکه‌ خورشید زادگاهش‌ را ببیند از نفس‌ افتاده‌. و نمی‌دانم‌ در آن‌ لحظه‌ جمله‌ای‌ را که‌، روزگار نه‌ چندان‌ پیش‌ از این‌ به‌ من‌ گفت‌ به‌ یاد آورده‌؟ در آن‌ لحظات‌ آن‌ ثانیه‌های‌ آخر: تو فکر می‌کنی‌ من‌ اینجا می‌میرم‌؟ … حالا چوبک‌ هم‌ نیست‌ که‌ می‌گفت‌: وقتی‌ به‌ مرگ‌ فکر می‌کنم‌ خوابم‌ نمی‌برد. هر شب‌ منتظرم‌ که‌ صبح‌ شود و خورشید را دوباره‌ ببینم‌، صدای‌ قدسی‌ (همسرم‌) رابشنوم‌. گاهی‌ با خودم‌ حرف‌ می‌زنم‌، یعنی‌ من‌ اینجا می‌میرم‌؟... بعد می‌گوید: بتهوون‌ هم‌ مرد، شکسپیرهم‌ مرد… اما دلم‌ می‌خواهد قبل‌ از مرگ‌ یکبار هم‌ که‌ شده‌، توی‌ آن‌ گرما و شرجی‌ بوشهر، تکیه‌ بدم‌ به ‌نخلی‌ و یک‌ کاسه‌ آب‌ خنک‌ بخورم‌… دختر، هر وقت‌ رفتی‌ ولایت‌، هر جا نشستی‌ یاد من‌ بکن...‌"

منیرو روانی پور


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد