کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

در انتهای آسمان شب، روزها را به خاک سپرده اند. برای من که همه غزل ها را تنها زمزمه کردم چه کسی نیلوفر می کارد؟ چه کسی آبی آسمانی که من رنگ کردم را لمس خواهد کرد، در سرزمین صلیب های سفیدرنگ سکوت جز قدم های تکرار چه چیز بر رهگذران بی خواب و در خواب میگذرد؟ آسمان کنار می رود، ابرهای خاکستری در بستر درد بیدار می شوند، چشم ها تار و صداها گرفته اند. چرا انسان باید از کنار هزاران تخته سنگ صیقل داده شده عبور می کرد تا به بیهودگی خویش پی ببرد؟ و سکوت و سکوت و سکوت... اینجا سکوت می کارند. انگار هوا را به دست های جادوگر شب فروخته اند. آسمان میان عظمت دستانی فرود خواهد آمد که از اشک های چند سطر اندیشه تر باشد. چه کسی تو را از غزل می هراساند؟ آنکه خود سودای شب دارد. و قدم ها خیس از درد شب اند و گام های سپیده دم شاید شاید از آن فردا. من اگر در شبانه های سکوت و فریاد تر نشوم چه کسی به انتظار سپیده خواهد ماند؟ چه کسی بر غزل مرثیه ای خواهد خواند؟ چه کسی شب را خواهد دید؟ و شب پر است از پرسه های عابرانی عجیب و دست هایی در جیب. و عجیب تر آنکه من میان این دنیای ناشناس به دنبال دست هایی آشنا هستم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد