یه روز با خودم فکر می کردم که چطور میشه مهربونی رو بکشم، نمی دونستم مهربونی رو باید کشید یا اینکه نوشت و یا مجسمه ای از مهربونی درست کرد. با خودم گفتم بهتره که بکشمش. رفتم کشوی میزمو باز کردم و چند تا از اون رنگای ناز و قشنگ که دل آدم ضعف میره وقتی می بینتشون رو برداشتم و آوردم. خوب حالا چی باید می کشیدم؟ مهربونی یه حس مهربونه، یه حسو چطور باید میکشیدم؟ گفتم پرنده ها خیلی مهربونن دو تا پرنده کشیدم، مهربونی باید به بزرگی آسمون و یه دریای قشنگ باشه، بین مداد شمعی ها رنگ آبی آسمونی رو برداشتم و آسمون و دریامو کشیدم. مهربونی گرم گرمه، مگه نه؟ یه دونه خورشید طلایی مثل همونی که تو گندم زاراست کشیدم. یه نگاه به نقاشیم انداختم، خیلی قشنگ و نازه، اما من مهربونی رو همشو کشیدم؟ نه مهربونی یه نقاشی ناز نیست، دو تا چشم مهربون هم باید باشن که نقاشی رو ناز کنن و قند تو دلشون آب بشه. جات خالی من مهربونی رو نتونستم بکشم...