کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

روزها بی هیچ امیدی میگذشت و من پشت پنجره ی سوت و کورم شاخه های خشک درختان زمستان را نظاره میکردم. من بی خبر از کسی بودم که زیر این آسمانِ پر از راز او نیز به شاخه های خشکیده ی درختان مهربانی می نگریست. همیشه با خود میگفتم آن کس که نگران من است در کدام سوی آسمان زیر کدام حجم سکوت به کدام ستاره ی بی نام و نشان خیره شده؟ و باز بی پاسخ بودم و اشک های بی تاب دوباره مرا بی خواب میکرد. من به زمستان پنجره خیره مانده بودم و دست هایم یخ زده بود و تو نیز در آن سوی آسمان با اشک های گرمت حرف ها داشتی. در گذر روزهای سرد من دانستم که مهربانی به سان قطره ی کوچک و دوست داشتنی است که همه دریا را از خویش رنگ میکند. یک شب که خواستم دیگر شب نباشد نوری در آسمانم درخشید و ستاره ای مهربان، پشت پنجره ام روشن شد و حجم سرد تنهایی ام را به خود دچار کرد. و ستاره آمد و آسمان شد، دشت شد، دریا شد، جنگل ها شد، و ستاره ستاره شد...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد