کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

به خاطر داری

در زمستان

روزی را که به جزیره رسیدیم؟

دریا تاجی از سرما برایمان بلند کرد

تاک های رونده

در گذر ما

به نجوا در آمدند

و برگ های تیره در سر راهمان فرو ریختند.

تو نیز برگ کوچکی بودی

لرزان بر سینه ام.

بادِ زندگی تو را پیش من آورد

نخست ندیدمت: نمی دانستم

که با من گام بر می داری

تا اینکه ریشه های تو

در سینه ام فرو رفتند

و رشته های خونم را به هم بستند

از دهان من حرف زدند

با من جوانه زدند

و چنین بود حضور ناخواسته ی تو

برگی ناپیدا یا شاخه ئی پنهان

و ناگهان قلب من

سرشار از برگ و نغمه شد

تو در خانه ی تاریک

جوانه زدی و چراغ ها را برافروختی

عشق من، به خاطر داری

نخستین گام هایمان را بر جزیره؟

سنگ های خاکستری سلاممان کردند

رگبار درگرفت

باد پشت پنجره زوزه کشید

اما آتش

تنها یارمان بود

در کنار آن،

عشق شیرین زمستانی را

با چهار بازو در آغوش کشیدیم

آتش

بوسه ی عریانمان  را دید

که اوج می گیرد و به ستاره های پنهان می پیوندد

و اندوهی را دید

که سر می زند و خاموش می شود

در برابر عشق تسخیر ناپذیر ما.

به یاد داری

خوابت را در سایه ی من

و رویایت را که چگونه از سینه ات بالا می آمد

و تا دریاها و بادها پیش می خزید

و من چگونه بادبان برمی افراشتم

در دریاها و بادهای رویای تو

اما فرو می رفتم در وسعت آبی شیرین ات

ای شیرین، شیرین من

بهار دیوارهای جزیره را دگرگون کرد

گلی چون قطره ی نارنجی پدیدار شد

و آن گاه رنگ ها

تمام سنگینی زلال خود را فرو ریختند

دریا زلالی خود را بازیافت

شب در آسمان

خوشه هایش را گسترد

و آن گاه همه چیزی

سنگ به سنگ، نام ما را

و بوسه ی ما را بازگفت

سرزمین سنگ و خزه

در ژرفنای پر رمز و راز غارهایش

آواز تو را پژواک داد

و گلی که سر برآورد

در شیار سنگ

در ساقه ی آتشینش

نام تو را بر زبان آورد

و صخره ی بلند

افراخته چون دیوار جهان

آواز مرا می دانست، زیباترینم

و هر چیزی از عشق تو، عشق من، محبوبم

زندگی، موج، دانه ای که لب می گشاید

در زمین

گل تشنه

همه چیز ما را می شناسد

عشق ما آن سوی دیوارها

در باد

در شب

در زمین

به دنیا آمد

و از این روست که خاک رس و گُل

گل و ریشه ها

نام تو را می دانند

و می دانند که دهان من

با دهان تو در هم آمیخت

زیرا ما را در زمین به هم دوختند...


پابلو نرودا


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد