کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

بی حس...

ساعت حدودا سی دقیقه بعد از نیمه شب، خب بزار ببینم چی میتونم بنویسم، فکر کنم هیچی، راستش حال و حوصلشو ندارم، میدونی باید یه حسی تو وجودت باشه که قلمو رو کاغذ به دنبال خودش بکشه...

بزار ببینم، الان دقیقا فکر میکنم وسط خلا گیر کردم، چراغ احساس آروم آروم داره خاموش میشه، دیوارها به نظرم گنده تر شدن و با نگاهی وقیحانه به من نگاه میکنن، بزار به این پهلو برگردم، این دیوار سمت راستی بدجور تو ذوقم میزنه... میدونی که از این ستون تا اون ستون فرجه... یعنی ساعت چند شده، چشمامو باز و بسته میکنم، از این کنج تاریک که دیده نمیشه، دوباره خیره میشم، سی و یک دقیقه... خندم گرفت، این همه تلاش کرد، شصت تا عددو جاگذاشت فقط برای یک دقیقه، ولش کش این ساعته هیچی نمیدونه، به نظر من که خیلی بیشتر گذشته، الان به ساعت قلبم تقریبا چند دقیقه مونده تا بغضم بشکنه... خوب اینم از یه شب تکراری دیگه... داره کم کم خوابم میاد، شبم خوش...


مدادهایم را بیاور...

برایم چه آورده ای؟

طمع کودکی؟

حتما مدادرنگی هایم

که با چه دلهره ای

از خود جدایشان کردم

تا برایم بگویی

چطور درخت کاج را

کنار آن خانه کلیشه ای بکشم

مداد آبی را که تمام نکرده ای؟

می خواهم باران بکشم

خانه مان را

کنار دشت بارانی بکشم

مدادهایم را بیاور

تو قول دادی

هنوز سقف خانه را نکشیده ام

عجله کن

گویی امسال

باران هوس ایستادن ندارد

مدادهایم را بیاور

تو قول داده بودی


بیا برای همیشه بمون...

در پشت پرده های شب، اونجا که تنهاییت لبریز شده، پشت نگاه خسته ات وقتی خالی تر از همیشه ای حتی خالی از خود، خالی از رویا، خالی از مهر، وقتی یک فنجان چای کنار پنجره سال هاست یخ شده، وقتی سر انگشتات یخ زده، اونجا که پاهات خشکشون زده و راه نمیرن وقتی چشمات بی دلیل خیسه و به گوشه ای خیره مونده، همون موقع که میخوای دنیای کوچکی میان دستات باشه، دنیایی به عظمت یک وجود، همون موقع ها که دلت میخواد یکی رو خیلی دوست داشته باشی، بری بغلش کنی و زیباترین حرف هاتو بهش بزنی، همون ها که به هیچ کس نگفتی، وقتی دلتنگی هات تمومی نداره... اونوقت کاش یکی باشه، یکی که بهش بگی بیا و هیچوقت نرو، بیا و برای همیشه بمون... برای همیشه همیشه...


نیمکت تنهایی من...

هوای ساکت بعدازظهرهای این نیمکت به دلم می نشیند. خورشید یواشکی شروع به پایین رفتن کرده و کنج خالی نیمکت آرام مرا در برمیگیرد، دوردست های خیره مانده در چشم هایم را محو می کنم و نگاهم را به این طرفتر می کشانم. سرش را پایین انداخته و آرام لبخندی میزند، چه حس خوبیست لبخند یک کودک را بفهمی... شانه هایش را جم کرده و به تصویر تار گنجشکی که بر روی ته مانده های باران چند ساعت قبل منعکس شده زل زده... آرام و پراحساس نگاهش میکند، میدانم در این لحظات دنیا فقط مال اوست، صدایش میکنم "اسمت چیه؟..." یواش جواب میدهد "هیس... پرواز میکند ها...". همچنان که خودم را ناخوانده در دنیای زیبای ساده اش مهمان کرده ام آرامشی وجودم را فرا می گیرد، چرخ دنده های ذهنم تکانی میخورد و فروغ بر افکارم سایه می افکند، "پرواز... پرواز... پرواز را به خاطر بسپار...". 

انگار هر دو بهم نگاه میکنند، دستش را سمتش دراز میکند ناگهان پرنده پرواز میکند. بلند میشود و سمتش میدود، برخورد کفش اش با سطح آب های باران دنیای کودکی ام را در چشم به همزدنی محو میکند، صدایش میکنم " آهای... پرواز را به خاطر بسپار... پرنده مردنیست..." سرش را برمیگرداند و لبخندی میزند و دوباره میدود...

نیمکت تنهایی من...


کسی شاید باشه شاید...

قلب تو قلب پرنده پوستت اما پوست شیر

زندون تن رو رها کن ای پرنده پر بگیر


اونور جنگل تن سبز، پشت دشت سر به دامن

اونور روزای تاریک، پشت نیم شبهای روشن


برای باور بودن جایی شاید باشه شاید

برای لمس تن عشق کسی باید باشه باید


که سر خستگی هاتو به روی سینه بگیره 

برای دلواپسی هات واسه سادگیت بمیره


حرف تنهایی قدیمی اما تلخ و سینه سوز 

اولین و آخرین حرف، حرف هر روز و هنوزه


تنهایی شاید یه راهه، راهی تا بی نهایت

قصه همیشه تکرار، هجرتو هجرتو و هجرت


اما تو این راه که همراه، جز هجوم خارو خس نیست

کسی شاید باشه شاید، کسی که دستاش قفس نیست...


بیا با هم قدم بزنیم...

بیا با هم برویم قدم بزنیم، اگر ردپای قدم هایت در جاده زندگی من پنهان مانده، اگر که قدم هایت در کوچه خاطرات جامانده، اما خیالت را که نمی توانی از دنیای کوچک و بزرگ تنهایی من بگیری، میدانم میدانم همیشه وقت برای نیامدن هست... اما خیالت که کنار من است... با من راه میرود، با من نفس میکشد، حتی در رویا هم تنهایم نمیگذارد... در کوچه های دلتنگی ام در این هوای بارانی که یاد تو را بر بام کوتاه مهربانی ات میبارد هوس قدم زدن به سرم زده، منتظرش میمانم، چند واژه را در خاطرم بر این کاغذ زمزمه میکنم تا آماده شود، خیالت را می گویم، دستش را میگیرم  و در را باز می کنیم و راهی میشویم، آرام ارام در پیاده روی همیشگی به پیش میرویم، خیالت را نگاه میکنم، چه زیبا شده، آخر تو تا حالا بی حجاب در خیابان کنار من قدم نزده بودی، میبینی چطور همه دنیای من شدی، همه جا حضور داری، در کافه همیشه صندلی رو به رویم را به همراه یک فنجان چای برایت کنار گذاشته ام، حتی در تاکسی کرایه دو نفر را حساب می کنم... 

داشتم میگفتم همه کوچه ها و پل های چوبی را با هم مرور می کنیم و دوباره مثل همیشه میرسم به ابتدای جاده تنهایی، آنجا که نامت را صدا زدم فقط برای اینکه کمی بیشتر بمانی، اما تو سکوت کردی سرت را پایین انداختی و رفتی و رفتی... ناگهان چشم هایم را باز میکنم و به خودم می آیم، در وسط این شهر شلوغ چه می کنم، همه ردپاها انگار در یک چشم به هم زدنی پاک شد، باید برگردم فکر میکنم خیلی از خانه دور شدم...


ببین گرفتار کیستی...

گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی

من عاشق توام تو بگو یار کیستی


هر شب من و خیال تو و کنج محنتی

تو با که ای و مونس و غمخوار کیستی


من با غم تو ای یار، به عهد و وفای خویش

ای بی وفا تو یار وفادار کیستی


تا چند گرد کوی تو گردم دمی بپرس

کاینجا چه می کنی و طلبکار کیستی


جامی مدار چشم رهایی زدام عشق

اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی...


من و تو خیلی کارها به دنیا بدهکاریم...

من و تو خیلی کارها به دنیا بدهکاریم
مثل یک عکس دو نفره
یا چرخ زدن بی دلیل در خیابان
یا بستنی خوردن در یک روز برفی
حتی
چاپ کردن عکس دو نفره...
مریض شدن و گلودرد به خاطر بستنی روز برفی
بیبن
من و تو خیلی کار داریم
من و تو حتی اشناییمان را به دنیا بدهکاریم...


شهر من بیدار بمان

لحظه لحظه من را به خاطر بسپار

تا برای او بازگویی

اینجا کسی منتظرش بود...


Sunset to sunrise

از غروب من تا طلوع تو

راهی به جز جاده باریک دستات نیست

چتری به جز یه آسمون ستاره

پشت اون نگاه زیبات نیست

از غروب من تا طلوع تو

همون ابران

همون ابرا که اگه بارون بزنن

چیزی به جز هوای تو ته صدام نیست

غروب من بی تو طلوع نمیکنه

عزیز من چرا چشمای تو تره

غروب من همون دیروز دیروزه

میدونم تو فردای فردایی

بیا که هیچی مثل نگاه زیبات نیست...


هر از گاهی...

هر از گاهی که هوای حوصله ابری میشه

به خودم امید میدم و بیاد میارم که "خورشید هنوز سرجاشه و خاموش نشده"


پنجره زندگی...

کاش میشد زندگی را برداشت و برد بر بلندای کوه پایه های لبخند ات، رو به روی روزهای روشن، پشت روزمرگی های فراموشی ام، آنجا که خورشید از افق شانه های تو طلوع می کند. کاش میشد بردش آنجا و دستش یک شاخه گل داد، برایش چای ریخت از خودش از خود زندگی برایش گفت، برایش گفت که چگونه خورشید روزهای فراموشی هر روز در دوردست ها طلوع می کرد و غروب با غم هایش پشت پنجره من می نشست. اگر زندگی را دیدم حتما از او سوال خواهم کرد "حال این روزهایت چطور است، بدون من چگونه میگذری". بر بلندای بام خانه هر صبح گنجشککان به طعنه مرا بیدار میکنند که خورشید غروب دیروز منتظرت بود، نیامدی غم هایت را برداشت و رفت سراغ پنجره ای دیگر... گفتم خبرت دهم دارد می آید سمت تو...  اگر سراغ زندگی را از او گرفتی بدان در حوالی دلتنگی های ما خبری نیست، بیا تا برویم سمت مشرق امید تا هر روز از پنجره مان، خورشید را با لبخندی بیدار کنیم تا دیگر غروب نکند و هر روز طلوع لبخند جاودانه ما باشد...


تو نیستی که ببینی...

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری ست
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری.
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب، می نگرند.


تمام گنجشکان
که در نبود تو
مرا به ملامت گرفته اند:
تو را به نام صدا می کنند
هنوز نقش تو از فراز گنبد کاج
کنار باغچه، زیر درخت ها،
لب حوض
درون آینه ی پاک آب می نگرند


تو نیستی که ببینی ، چگونه پیچیده ست
طنین عطر نگاه تو در ترانه ی من.
تونیستی که ببینی ،چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من.


چه نیمه شب ها،کز پاره ی ابر سپید
به روح لوح سپهر
تو را ، چنان که دلم خواسته ست،ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم هم زدنی
میان آن همه صورت، تو را شناخته ام


به خواب می ماند،
تنها، به خواب می ماند
چراغ،آینه، دیوار، بی تو غمگینند


تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست، از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم.
تو نیستی که ببینی چگونه ، دور از تو
به روی هرچه دراین خانه است
غبار سربی اندوه، بال گسترده ست
نو نیستی که ببینی ، دل رمیده ی من
به جز تو ، همه چیز را رها کرده ست.


غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمارست
دو چشم خسته ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته ی جان همیشه بیدار ست


تو نیستی که ببینی

دوستت دارم
بسیار
هنوز...


هر شب تو رویای خودم...

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

 

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

 

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

 

در حسرت فردای تو تقویممو پر می کنم

هر روز این تنهاییو فردا تصور می کنم

 

هم سنگ این روزای من حتی شبم تاریک نیست

اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست

 

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم...


اتاق سرد...

از پشت ستاره های شب سرک می کشم. شاید امیدی نوری پشت پنجره منتظرم باشد. به هوای تو روزها شب و شب ها به سختی روز می شوند. کجا خود را جا گذشتم. کجا بود که من را فراموش کردم. سال هاست غباری بر این اتاق سرد و تاریک دل نشسته. گوشه اتاق را می نگرم، یادی از ایام مرا زنده می کند. یک فنجان خط چای افتاده، سال هاست که یخ شده. آن سو تر غبار مبهمی بر دست نوشته های روی دیوار نشسته. گوشه آستینم را بر آن میکشم. دقیق تر میشوم بر نوشته های رنگ پریده. "روزهای خوبت کجا رفت؟ تو قصه ها رفت، یا از اینجا رفت..." صدایی مبهم سراسر فضای اتاق را فرا گرفته. زمزمه ای که انگار همیشه در اتاق جاودان بوده اما حالا حس اش میکنم. دیوارها آرام آرام صدایشان را بلندتر میکنند: "روزهای خوبت کجا رفت؟". صدای آشنایی از درون کوچه مرا فریاد می زند. به شتاب سمت پنجره میروم. ناگهان حواسم به چیزی بر روی دیوار پشتی جلب می شود، پرتوهای نور زردرنگ از میان شکاف پنجره بر قاب عکسی روی دیوار افتاده. عکس درون قاب به سختی پیداست. گرد و غبار روی عکس را پاک می کنم. چهره ای آشنا، هرچه فکر می کنم نمیدانم او کیست. نه او را نمی شناسم. این روزها دیگر خودم را هم به سختی به دنبال خود میکشم، چه برسد به خاطرات مبهم ایام. ناگهان یادم آمد صدایی آشنا از کوچه مرا فرا میخواند. پنجره را گشودم، ناگاه دانستم صدای زمزمه خانه های اطراف به گوشم رسیده. زمزمه خانه های سرد خالی با پنجره هایی باز...


باران باران...

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

وای

باران

باران

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران

باران

پر مرغان نگاهم را شست

اب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشیهاست...


دوستم داشته باش...

دوستم داشته باش ، بادها دلتنگ اند

دستها بیهوده ، چشمها بیرنگ اند

دوستم داشته باش ، شهرها می لرزند

برگها می سوزند ، یادها می گندند

 

باز شو تا پرواز ، سبز باش از آواز

آشتی کن با رنگ ، عشق بازی با ساز

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند

 

دوستت خواهم داشت ، بیشتر از باران

گرمتر از لبخند ، داغ چون تابستان

دوستت خواهم داشت ، شادتر خواهم شد

ناب تر ، روشن تر ، بارور خواهم شد

دوستم داشته باش ، برگ را باور کن

آفتابی تر شو ، باغ را از بر کن

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند

 

خواب دیدم در خواب ، آب ، آبی تر بود

روز ، پر سوز نبود ، زخم شرم آور بود

خواب دیدم در تو ، رود از تب می سوخت

نور گیسو می بافت ، باغچه گل می دوخت

 

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند...


بغض بی صدا...

چشم هایم را میبندم و برای چند هزارمین بار دکمه ی شروع را فشار میدهم، امشب در سر شوری دارم...

حالا دیگر جای نشستن و حسی که هرکدام از نوازنده ها هنگام اجرای این آهنگ داشته اند را هم می توانم احساس کنم، حتی حس میکنم آن نفر عقب سمت چپ دارد خارج می نوازد...

سکوت عجیبی نیمه شب را فرا گرفته، تنها صدای آشنای مدادتراش که با مدادم درافتاده به راحتی به گوش میرسد. با خود فکر می کنم کاش پس این سکوت، در عمق پنجره تاریکم چراغی روشن بود، نه شمعی در انتظار باد...

کاش از پس این سوز شرری می بود... دست هایم، دست هایم کاش پرآرامش می بود نه چشم هایم نگران...

کشوی میزم را باز می کنم دو خودکار بر روی چند برگ سفید خودنمایی می کند، هر دو را در دست میگیرم، یکی آنقدر با آن ننوشته ام که انگار دیگر خط نمی دهد و دیگری هم آنقدر بیهوده برگ های چک نویسم را با آن خط خطی کردم که فکر می کنم دیگر خالی شده، مانند افکار پریشان من که هر لحظه بی تو تمام می شود...

می خواهم بنویسم، اندکی با خود فکر می کنم، نه من نمی توانم، نمی شود، سال هاست من پشت سکوت پنجره ها مانده ام... بغضم آرام آرام میشکند...

ساعت تقریبا یک و سی دقیقه بامداد، پرانول بیست و یک لیوان آب کنار میز، باید رفت سراغشان...


Far far away

باید رفت به دور دست ها، به دنیای عروسک های کهنه دور انداخته شده، شاید آنجا کسی نباشد که آرامش ات را برهم زند، مانند تکه پارچه ای کهنه که نه انتظار باران را دارد و نه به امید پاکی دریا نشسته...

دل من گرفته زین جا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟


آیین چراغ خاموشی نیست...

هرزچندگاهی که امید را در منزلگاه سکوت به خاک سپرده اند یاد تلنگری می افتم...

و با همه بلند بالایی دستت به شاخسار آرزو نرسید و دلت تنها ماند. مانند درختی در پاییز که در حسرت ریختن برگهایش گریان است... اما امید دارد به بهار...

ای توکه همه ی عمر دیر رسیدی

بنواز آهنگ زندگی را... بنواز و روشن کن چراغ دلت را با همه کم سویی و بدان

آیین چراغ خاموشی نیست...


سحرم کشیده خنجر...

چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری

 نه به انتظار یاری نه ز یار انتظاری


 غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

 که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری


چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری


 سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست

 تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری


 به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟

 که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری


 به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

 بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


با من بیا

با من بیا

با من به آن ستاره بیا

به آن ستاره که هزاران هزار سال

از انجماد خاک ،و مقیاس های پوچ زمین دوراست

و هیچکس در آنجا از روشنی نمی ترسد

من در جزیره های شناور به روی آب نفس می کشم

من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

که از تراکم اندیشه های پست تهی باشد

با من رجوع کن

من نا توانم از گفتن

بگذار پر شوم از قطره های کوچک باران

از قلب های رشد نکرده

از حجم کودکان به دنیا نیامده

بگذار پر شوم

شاید که عشق من

گهواره تولد عیسای دیگری باشد...


بعضی وقتا..

بعضی وقتا هست که دیگه از دست واژه ها هم کاری بر نمیاد. یه بغض عجیب رهات نمی کنه، نه میتونی گریه کنی نه میتونی گریه نکنی، خودتو تو خلا احساس میکنی، خودتو و دنیاتو گم می کنی از خود بیگانه میشی، دلت میخواد یه قلم برداری و یه دفتر کاهی خالی و همشو خط خطی کنی و روی هر صفحش بنویسی دنیای این روزهای من... 

پرسه های بی هیاهو...

قدم می زنم در این هوای ابری، پاییز بدجور خودنمایی می کند. برگ های زردش را مدام زیر پای من می شکند، ادامه می دهم این پیاده روی خلوت را. نیمکت های خاک گرفته دیروز همچنان خودنمایی می کند. چراغ قرمز است، تق تق بخار آب از اگزوز پیکان پنجاه و دو مرا در اندیشه کودکان ساندویچ به دست کلاه منگوله ای فرو می برد که وقت تنگ است و راننده بیخیال از دنیای کودکانه شان. چراغ سبز شد. آزادی مستقیم، شریعتی سمت راست. همه تخت گاز می روند، اما دختری در آن طرف خیابان هنوز منتظر است. با چشمانی که عشق در آن ها بیداد می کند نگاهی دیگر به ساعتش می کند. از چهارراه گذر می کنم. میروم تا دوردست. آسمان آنجا هم ابری است. در این اندیشه ام که چه خلوت است این فضای پرهیاهو. من همه را یافتم. کله پاچه، کوله پشتی سربازی فراری، دختری آینه در دست، کاسبی پشت کرکره، عابری ریش دار. اما آرامش را در هیچ نگاهی نیافتم. هوا چه سرد شده باید برگردم شاید فردا روزی دیگر باشد. شاید...


حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن

سلام

حال همه‌ی ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود

می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است

اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا

شبیه شمایل شقایق نیست!

راستی خبرت بدهم

خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام

بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار … هی بخند!

بی‌پرده بگویمت

چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه

یک فوج کبوتر سپید

از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

یادت می‌آید رفته بودی

خبر از آرامش آسمان بیاوری؟

نه ری‌را جان

نامه‌ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه،

از نو برایت می‌نویسم

حال همه‌ی ما خوب است

اما تو باور نکن...