کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

بانوی مشرقی...

بانوی مشرقی من

از دریای سکوت تو

تا دلتنگی های بی غروب من

کوی امیدواران بامداد است

حال عاشقان صبح است

حضور سبز عشق است

امید غمناک مشرق است

بانوی مشرقی من

تو دشت و سبزه زاران منی

جنگل و کوهساران منی

تو یاد ایران منی

تو یاد ایران منی

با یاد تو من پر از سماعم

لبریز از جام جهانم

غم تارهای بی قرارم

من باران های ریز ریز گیلانم

رشادت های کردستانم

خنکای کوه های آذربایجانم

من ایرانم

من ایرانم

بانوی مشرقی من

ایران من

با یاد تو من مهربانی کوچه های گل یاسم

پر از احساسم

ای مشرق مهربانی ام

ای طلوع جاودانگی ام

من نور هر آینه ام

بلندای شهیادم

عشق فرهادم

من ایرانم

من ایرانم...


اولین برگ های پاییز...

اولین روزهای پاییز بود

کودکی را میدیدم که اولین برگ های افتاده را می شمرد

- نام تو چیست؟

- ببین، ببین زرد و سبز قاطی هم است

- پارسال هم همین طور بود

- آخر من برگ های پارسال را هم در کیفم دارم

- ببین، ببین زرد و سبز قاطی هم است

- نگفتی نامت چیست؟

- نام من؟

- نام من، نام من بهار است

- چرا برگ ها را جمع می کنی؟

- برای زمستان

- برای مادرم

- نابیناست

- می خواهم رنگ برگ ها را نشانش دهم

- زمستان بی برگی را دوست ندارم

- درون کیف من پر از برگ است

- زمستان نخواهد آمد

آرام از کنار من دور می شد

اولین روزهای پاییز بود...


گذشت آن زمان

گذشت آن زمان که قدم های لاله زار هوای فردین داشت

گذشت آن زمان که آب زرشک لذت جیرینگ جیرینگ ده شاهی بود

گذشت آن زمان که پشت روزنه ی دیوارهای کوتاه کاهگلی باغ های سبز انار بود

میان کدام نسیم شرقی دست ها پر از فرفره های رنگی بود؟

کجا بود آنجا که از خانه های کوچه ی عزیز بوی گل یاس می آمد؟

کجا شد آن زمان که کسی نگاه چپ به مینی ژوپ دختران کوچه مان نداشت؟

آیا هنوز هم میان بوی کتاب های زرد کهنه کسروی می نویسد؟

آیا هنوز هم سهراب چترها را می بندد؟

آیا کافه نادری هنوز هم بوی سیگار هدایت می دهد؟

آیا ذبیحی ندای سحر می دهد؟

گذشت آن زمان که دوست من گل سرخ بود

گذشت آن زمان که دختر شایسته ی زن روز تیتر اول دکه ها بود

گذشت آن زمان که صندلی اتوبوس یک آغاز بود چرا که من رویایی داشتم

گذشت آن زمان که من نان از گندم زار مسلمان و آسیاب مسیحی و نانوای بهایی می خوردم

ما چقدر پیر شده ایم

انگار ما همه ایمان آوردیم

انگار پس از چهارمین نواختن ساعت هیچ گاه فصل سرد به پایان نرسید

ما همه به فصل سرد ایمان آوردیم...


پر از عشق...

عشق آبیست

آبی ترین رنگ شب های مهتابیست

عشق زلال است

مانند آب است

مانند رودها

مانند برگ است

مانند گلبرگ ها

عشق آن ستاره بی همتاست

که شب را به روز هدیه می دهد

عشق دریاچه ای از نیلوفرهاست

عشق صدای شکستن گردوهاست

عشق صدای بلند ماهی های کوچک است

عشق شوق لبخند تو در این سطر است

عشق شعر من است

که در باغچه تو سبز خواهد شد

عشق آن صبحیست

که شمیم گل های یاس باغچه، تو را از خواب بیدار می کند

عشق لطافت چهره گل هایم با شبنم است

عشق پنجره ی من است

عشق تماشای توست

عشق همیشه برای توست...


دلم تنگ است...

دلم تنگ است

دلم برای یک غروب غم انگیز تنهای تنها تنگ است

دلم برای یک نیمکت خالی خاک گرفته

دلم برای پرتوهای غم انگیز غروب تنگ است

دلم برای عظمت دلگیر دریا

دلم برای صدای تنهای موج ها تنگ است

دلم برای ساعت های فکر کردن به ستاره ها

دلم برای کتاب های کهنه ام تنگ است

دلم برای پاییزم

دلم برای قدم های غم انگیزم تنگ است

دلم برای گل های یخ

دلم برای آب چک برف های پشت بام تنگ است

دلم برای اشک هایم تنگ است

دلم تنگ است...


+ عکس: گورستان ظهیرالدوله


سیصد و شصت و پنج بار دیگر ساعت پنج نواخت

اما هیچکدام تو نبودی

بامداد من


تن های خستگی...

من در کوچه ای گم شده ام

خطوط سیاه به بند کفش هایم رسیده اند

چقدر کثیف اند این خودنویس ها

دست هایم را به باد داده اند

من در کوچه ای گم شده ام

چشم هایم کو؟

کودکی درون شکم دوازده ساله اش

خط خطی گریه می کند

پرواز بدن های نیمه تمام ساعت سیزده است

پاهایم کو؟

آه من نمی خواهم موهای گوزن را ناز کنم

چمدانم در جیبم خواهد پوسید

دهانم گم شده است

نام مرا صدا میزنند

من در کوچه ای گم شده ام...


غروب...

اندکی تا تحویل آخرین غروب مانده

همه چیز آماده است

پرده ها را کنار زده ام

دست هایم آماده اند

نبض چشم هایم تند میزند

خورشید بیرحمانه بر دیوراها خط خون میکشد

اتاق در جسم تاریک خود فرو میرود

جعبه ای تاریک میان زمین و آسمان در خلاء رها میشود

ناگهان اشکی فرو چکید

و آخرین غروب را به رگ های سردم ندا داد

از این دور آدمک ها چه کوچکند

آخرین نگاه من سهم آینه است

چشم هایم را هیچگاه از آینه دریغ نکرده ام

تنهایی برهنه ام را می بینم

درد با تمام وجودش مرا بوسید

هم چیز تمام شده

در آخرین غروب

من و درد در آغوش هم خواهیم پوسید...


دلخوشی...

بیا، تو رو خدا بیا و فقط یه شب نوازشم کن

بعد اگه خواستی برو

همین دلخوشی واسه من


بیا و چشم های غمگینمو نگاه کن

بعد اگه خواستی برو

همین دلخوشی واسه من


بیا فقط به بار دستای بی گناهمو بگیر

بعد اگه خواستی برو

همین دلخوشی واسه من


تو رو داشتن تو رو بودن تو رو خوندن عشق منه

بی تو بودن بی تو موندن بی تو خوندن منو میکشه


من دلم عشق میخواد دلم عاشقی میخواد

من دلم مهر میخواد دلم مهربونی میخواد


بیا و فقط یه بار منو عاشق کن

بعد اگه خواستی برو

همین دلخوشی واسه من...


راه تو...

اگر عشق عظمت دریاهاست

تو کرانه های بی انتهای آنی


اگر عشق سربلندی کوه هاست

تو خنکای بلندای آنی


اگر عشق سبزه زاران جنگل هاست

تو نجوای برگ هایی


اگر عشق طراوت رودهاست

تو حرف های نیلوفرهایی


اگر عشق طلوع پر امید صبح است

تو بامدادان انتظار صبحی


اگر عشق محبت دو پرنده است

تو مهربانی نگاه پرنده ای


اگر عشق آسمانِ دشت هاست

میان دشت ها، تو شوق دنبال کردنی


اگر عشق نسیمی لای برگ هاست

میان برگ ها، تو خاطره ی نوازش کردنی


اگر عشق ستاره ای در شب است

در چشم های ستاره، تو شوق تماشا کردنی


اگر عشق رنگ های مبهم غروب است

در سکوت رنگ ها، تو لحظه در چشم نشستنی


اگر عشق روشنای باران است

بر سپیده دم بارانی، تو عطر چکیدن شبنمی


اگر عشق دو چشم مانده به راه است

میان کوچه های کودکی ام تو شوق رسیدنی


اگر عشق هوای صبح مزرعه هاست

میان گندم زارها تو حس دویدنی


اگر عشق ترانه ایست

تو سرور هر غزل ترانه ای


اگر عشق بهانه ایست

تو خود بهانه ای، بهانه ای...


مسافر...

عشق آرام آزام از پله ها پایین می آید

در میزند

در را باز میکنم

سلام میدهم

با بوسه ای پرشور جواب مرا میدهد

وارد میشود

کنار من روی صندلی تنهایی ام می نشیند

با شوق به او خیره می شوم

با لبخندی آرام به من نگاه می کند

در نگاه شورانگیز او

دنیای حرف های نگفته ام را از یاد می برم

فقط به لبخند پرشکوهش خیره مانده ام

می روم دو فنجان چای بیاورم

برمیگردم

هیچ کس نیست

سینی چای در دستانم یخ زده...


زندگی...

اگر زندگی به وسعت یک لبخند می بود

آنگاه چه تلاش بیهوده ای بود کشف پایان آن

هنگامی که ابتدا و انتهای آن گوشه های لب های تو بود...


سفر

سهم من از تمام تو تنها یک عکس بود

چشمی به عکست

چشمی به آغاز راه بی تو

جاده ها مرا دریابید...


آسمون...

آسمون آبی بود

غروب اومد

ابرا اومدن

آسمون ابری شد

ابرا باریدن

آسمون آبی شد

اتاق روشن بود

غروب اومد

من دلم گرفت

اتاق تاریک شد

من باریدم

اتاق تاریک موند


خاطره نارنج...

آخرین شعرها

شعرهای بی صداست

شعرهای بی نقطه بی رنگ بی هواست

مرگ در دست های مسافر

سرگردان است

سکوت از شانه های شب بالا میرود

جاده ها زیر پای سفر خسته اند

چشم ها

به انتظار صدای یک در نشسته اند

باید از نو نوشت

سه حرف عشق را

دوباره باید به غسل تعمید غزل برخاست

شعر را باید تر کرد و ریخت

پشت پای خاطره نارنج

هوای واژه ها را باید پشت پنجره یاس های رازقی

تازه کرد

دوباره باید پشت برگ های خیس نیلوفر

حرف های تازه لمس کرد

هنوز می توان در چشم های پرنده زل زد

و به غزل دچار شد

می توان گل یاس را

میان برگ های دفتر محاکمه کاشت

آری میتوان هر صبح

دور میدان غزل چرخید

و زیر فواره "ما"

از زمزمه کودکانه عشق تر شد

میدانم

در حوالی من و تو

تنها رقص قاصدک هاست

میان ترنم مهر

دوباره سر خوردن پلک هایم

خواب شعر امشب است

زیر درخت ناتمام  عشق...


با سکوت پنجره حرف ها باید گفت...

کجاست؟

به راستی کجاست

آنجا که حیات از تلاطم روزها به دور است

کجاست آنجا که نور

آرام می نشیند

بر خاطره زرد گندم زار

راه بر عطش عابران خشک مانده

هنوز روزهاست

که شب نگذشته

سفر باید کرد شاعر

تا خطوط محو جاده ها

با سکوت پنجره

حرف ها باید گفت

دوباره باید از پلکان تکرار بالا رفت و

بر بام خانه

خورشید تنهایی را لمس کرد

هنوز روزهاست

که شب نگذشته...


رد خیس چشم هایم...

در انتهای خط شب

در کوچه های خالی غزل شهر مرکب

به دنبال رد خیس چشم هایم بیا

تا حاشیه های مشوش کاغذهای پوسیده

تو دعوتی     

به سال تنهایی

انتهای ساعت بی رنگی

کنار دفتر دلتنگی...


مدادهایم را بیاور...

برایم چه آورده ای؟

طمع کودکی؟

حتما مدادرنگی هایم

که با چه دلهره ای

از خود جدایشان کردم

تا برایم بگویی

چطور درخت کاج را

کنار آن خانه کلیشه ای بکشم

مداد آبی را که تمام نکرده ای؟

می خواهم باران بکشم

خانه مان را

کنار دشت بارانی بکشم

مدادهایم را بیاور

تو قول دادی

هنوز سقف خانه را نکشیده ام

عجله کن

گویی امسال

باران هوس ایستادن ندارد

مدادهایم را بیاور

تو قول داده بودی


شهر من بیدار بمان

لحظه لحظه من را به خاطر بسپار

تا برای او بازگویی

اینجا کسی منتظرش بود...


جاده ها...

جاده ها را

ایستاده

رو به آسمان بیدار نگاه میدارم

مبادا آمدنت را به خاطر نسپارند...


Sunset to sunrise

از غروب من تا طلوع تو

راهی به جز جاده باریک دستات نیست

چتری به جز یه آسمون ستاره

پشت اون نگاه زیبات نیست

از غروب من تا طلوع تو

همون ابران

همون ابرا که اگه بارون بزنن

چیزی به جز هوای تو ته صدام نیست

غروب من بی تو طلوع نمیکنه

عزیز من چرا چشمای تو تره

غروب من همون دیروز دیروزه

میدونم تو فردای فردایی

بیا که هیچی مثل نگاه زیبات نیست...


دلم اینجا نیست...

سهراب

تو گفتی قایقی می سازی

دلم اینجا نیست

یک جای خالی داری؟


هوای تو...

شعر صبحگاهی

هوای تازه تو را دارد

نان

پنیر

و چشم های تر

سهم من از هوای توست...


یکی بود یکی نبود...

یکی بود یکی نبود

یه عاشق دل خسته بود

دلش یه دنیا بود

قصه یه رویا بود

دریا همیشه دریا بود

آه نگاه من چه بی ما بود

یه جاده بی انتها بود

قدم هاش خسته بود

دو چشمش بسته بود

از همه جا رسته بود

گریه کار هر شبش بود

یه حرفی بر لبش بود

دیگه طاقت نداشت

دیگه راحت نداشت

یکی بود یکی نیود

یه قلب خسته بود

هر شب زانوهاشو بغل می کرد

هر شب با شعرش

نگاهی به وسعت شب می کرد

یکی بود یکی نبود

دریا در من بود

قصه یه شب بود

یه شب تاریک

که همیشه ادامه داشت

در پشت یک پنجره

که دیگه هیچ روزنی نداشت

یکی بود یکی نبود

یه روز اومد

اینجاشو تو بگو

هر چی دلت خواست بگو

یادت باشه روز تو روز منه

پس خوب بگو گلکم منو بگو

اینجاشو تو بگو

نه تو نگو ما بگو

پس خوب بگو گلکم منو بگو

قصه ما تموم شد

قصه ما راسته مگه نه؟

اینو تو بگو...


پنجره قلبم

پنجره قلبم را

به سوی چشم های تو باز می کنم

تا نگاه تو سرشار کند

لحظه لحظه احساسم را

تا من پر از حس تو بودن باشم

و تو

لبریز از احساس من

عشق دریایی است

تا در این دریا غرق نشوی

نمی توانی به مروارید کف آن دست پیدا کنی