کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

رنگین کمان...

لا به لای پیدا و پنهان ذهنم را ورق میزنم، من همیشه از ارتفاع میترسیدم، یادم می آید سالها پیش رو به روی چرخ و فلک ایستاده بودم، دست هایم را از دلهره ارتفاع محکم به هم میفشردم تا اینکه ستاره ای را در آسمان دیدم، تصمیم گرفتم بروم و از آن بالا بالاها ستاره بچینم، دست هایم را رها کردم و به شوق ستاره ها آسمان را می نگریستم، در آن اوج همه چیز به رهایی چشم های من بود، ستاره در مشت من جا می شد و رنگین کمان از میان انگشتانم عبور میکرد و دنیای آدم ها که از بند انگشتان کوچک من هم کوچکتر بود... کسی راز ستاره را ندانست... و سال ها بعد حالا در این برگ های آخر دفتر، من دوباره از ارتفاع میترسم، من از ارتفاع تر کاغذ و جوهر و عشق میترسم... من از ارتفاع تر چشم های تو، از عمق غزل، از وسعت اتاق کوچک تنهایی تو میترسم... من از بلندی شوق پنهان تو میترسم... اما من راز ستاره را میدانم، بر روی آخرین برگ دفترم یک ستاره کشیدم و آن را رو به آسمان سمت نور گرفتم، میبینی رنگین کمان دوباره از میان انگشتانم عبور میکند...


دلم اینجا نیست...

سهراب

تو گفتی قایقی می سازی

دلم اینجا نیست

یک جای خالی داری؟


پنجره زندگی...

کاش میشد زندگی را برداشت و برد بر بلندای کوه پایه های لبخند ات، رو به روی روزهای روشن، پشت روزمرگی های فراموشی ام، آنجا که خورشید از افق شانه های تو طلوع می کند. کاش میشد بردش آنجا و دستش یک شاخه گل داد، برایش چای ریخت از خودش از خود زندگی برایش گفت، برایش گفت که چگونه خورشید روزهای فراموشی هر روز در دوردست ها طلوع می کرد و غروب با غم هایش پشت پنجره من می نشست. اگر زندگی را دیدم حتما از او سوال خواهم کرد "حال این روزهایت چطور است، بدون من چگونه میگذری". بر بلندای بام خانه هر صبح گنجشککان به طعنه مرا بیدار میکنند که خورشید غروب دیروز منتظرت بود، نیامدی غم هایت را برداشت و رفت سراغ پنجره ای دیگر... گفتم خبرت دهم دارد می آید سمت تو...  اگر سراغ زندگی را از او گرفتی بدان در حوالی دلتنگی های ما خبری نیست، بیا تا برویم سمت مشرق امید تا هر روز از پنجره مان، خورشید را با لبخندی بیدار کنیم تا دیگر غروب نکند و هر روز طلوع لبخند جاودانه ما باشد...


اتاق سرد...

از پشت ستاره های شب سرک می کشم. شاید امیدی نوری پشت پنجره منتظرم باشد. به هوای تو روزها شب و شب ها به سختی روز می شوند. کجا خود را جا گذشتم. کجا بود که من را فراموش کردم. سال هاست غباری بر این اتاق سرد و تاریک دل نشسته. گوشه اتاق را می نگرم، یادی از ایام مرا زنده می کند. یک فنجان خط چای افتاده، سال هاست که یخ شده. آن سو تر غبار مبهمی بر دست نوشته های روی دیوار نشسته. گوشه آستینم را بر آن میکشم. دقیق تر میشوم بر نوشته های رنگ پریده. "روزهای خوبت کجا رفت؟ تو قصه ها رفت، یا از اینجا رفت..." صدایی مبهم سراسر فضای اتاق را فرا گرفته. زمزمه ای که انگار همیشه در اتاق جاودان بوده اما حالا حس اش میکنم. دیوارها آرام آرام صدایشان را بلندتر میکنند: "روزهای خوبت کجا رفت؟". صدای آشنایی از درون کوچه مرا فریاد می زند. به شتاب سمت پنجره میروم. ناگهان حواسم به چیزی بر روی دیوار پشتی جلب می شود، پرتوهای نور زردرنگ از میان شکاف پنجره بر قاب عکسی روی دیوار افتاده. عکس درون قاب به سختی پیداست. گرد و غبار روی عکس را پاک می کنم. چهره ای آشنا، هرچه فکر می کنم نمیدانم او کیست. نه او را نمی شناسم. این روزها دیگر خودم را هم به سختی به دنبال خود میکشم، چه برسد به خاطرات مبهم ایام. ناگهان یادم آمد صدایی آشنا از کوچه مرا فرا میخواند. پنجره را گشودم، ناگاه دانستم صدای زمزمه خانه های اطراف به گوشم رسیده. زمزمه خانه های سرد خالی با پنجره هایی باز...


بغض بی صدا...

چشم هایم را میبندم و برای چند هزارمین بار دکمه ی شروع را فشار میدهم، امشب در سر شوری دارم...

حالا دیگر جای نشستن و حسی که هرکدام از نوازنده ها هنگام اجرای این آهنگ داشته اند را هم می توانم احساس کنم، حتی حس میکنم آن نفر عقب سمت چپ دارد خارج می نوازد...

سکوت عجیبی نیمه شب را فرا گرفته، تنها صدای آشنای مدادتراش که با مدادم درافتاده به راحتی به گوش میرسد. با خود فکر می کنم کاش پس این سکوت، در عمق پنجره تاریکم چراغی روشن بود، نه شمعی در انتظار باد...

کاش از پس این سوز شرری می بود... دست هایم، دست هایم کاش پرآرامش می بود نه چشم هایم نگران...

کشوی میزم را باز می کنم دو خودکار بر روی چند برگ سفید خودنمایی می کند، هر دو را در دست میگیرم، یکی آنقدر با آن ننوشته ام که انگار دیگر خط نمی دهد و دیگری هم آنقدر بیهوده برگ های چک نویسم را با آن خط خطی کردم که فکر می کنم دیگر خالی شده، مانند افکار پریشان من که هر لحظه بی تو تمام می شود...

می خواهم بنویسم، اندکی با خود فکر می کنم، نه من نمی توانم، نمی شود، سال هاست من پشت سکوت پنجره ها مانده ام... بغضم آرام آرام میشکند...

ساعت تقریبا یک و سی دقیقه بامداد، پرانول بیست و یک لیوان آب کنار میز، باید رفت سراغشان...


Far far away

باید رفت به دور دست ها، به دنیای عروسک های کهنه دور انداخته شده، شاید آنجا کسی نباشد که آرامش ات را برهم زند، مانند تکه پارچه ای کهنه که نه انتظار باران را دارد و نه به امید پاکی دریا نشسته...

دل من گرفته زین جا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟


حس غریب آشنا...

بعضی حس ها گفتنی نیست شاید از جنس لمس کردن یا لبریز شدن از یه آهنگ باشه که در عمق وجودت، تو رو سمت خودش می کشونه. بعضی وقتا یه لحظه هایی هستند که خود خود درون گمشده ات هستند... حسی که میبردت به لحظه ای که هنوز به دنیا نیومدی، هیچ صدایی احساس نمی کنی جز آرامش درونت، از خودت میپرسی چرا سالها زندگی کردی، دنبال چی بودی... دلت میخواد همه دنیای حضور رو به یک آهنگ طنین انداز که ازل تا ابد در عمق وجودت جاریست واگذار کنی. در این لحظه لحظه های زیبای تر، معنای زندگی را از اون درون زیبات از همون جایی که نمیدونی کجاست چیه اما میدونی راست میگه لمس میکنی، دلت میخواد به خاطر همه لحظه هایی که درون صاف و زلالت غرق نشده بودی بری بیرون، بری و تک تک قطره های بارونو لای انگشتای نازت لمس کنی، میخوای خود خود بارون باشی، طنین نگاه شبنم بر برگ برگ گل سرخ باشی، اصلا میخوای همون درون مبهم و آشنای خودت باشی... حس تر بارونو با قلبت لمس کنی... حقیقت عشقو حس کنی...


تو که همه عمر دیر رسیدی...

ای تو که همیشه دیر رسیدی...

می دانی سخت است عشق باشد و تو نباشی

راستی نگفتی دست هایت کجا گم شد...

راستش این روزها هوای پر باز نیامدن هم دیگر خیلی تکراری شده، گاهی بوی دلنشین خاک نم زده در کوچه های دلتنگی هم عالمی دارد، مگر نمی دانستی کوچه خیس از عشق با تو پر از حس خنک شبنم زده سپیده دمان صبحی مه آلود خواهد بود... پس باغ را باور کن، برگ را از بر کن...

باید رفت

در حوالی های دلتنگی هایم

طراوت باران هنوز به انتظار نشسته...


آیین چراغ خاموشی نیست...

هرزچندگاهی که امید را در منزلگاه سکوت به خاک سپرده اند یاد تلنگری می افتم...

و با همه بلند بالایی دستت به شاخسار آرزو نرسید و دلت تنها ماند. مانند درختی در پاییز که در حسرت ریختن برگهایش گریان است... اما امید دارد به بهار...

ای توکه همه ی عمر دیر رسیدی

بنواز آهنگ زندگی را... بنواز و روشن کن چراغ دلت را با همه کم سویی و بدان

آیین چراغ خاموشی نیست...


بعضی وقتا..

بعضی وقتا هست که دیگه از دست واژه ها هم کاری بر نمیاد. یه بغض عجیب رهات نمی کنه، نه میتونی گریه کنی نه میتونی گریه نکنی، خودتو تو خلا احساس میکنی، خودتو و دنیاتو گم می کنی از خود بیگانه میشی، دلت میخواد یه قلم برداری و یه دفتر کاهی خالی و همشو خط خطی کنی و روی هر صفحش بنویسی دنیای این روزهای من... 

پرسه های بی هیاهو...

قدم می زنم در این هوای ابری، پاییز بدجور خودنمایی می کند. برگ های زردش را مدام زیر پای من می شکند، ادامه می دهم این پیاده روی خلوت را. نیمکت های خاک گرفته دیروز همچنان خودنمایی می کند. چراغ قرمز است، تق تق بخار آب از اگزوز پیکان پنجاه و دو مرا در اندیشه کودکان ساندویچ به دست کلاه منگوله ای فرو می برد که وقت تنگ است و راننده بیخیال از دنیای کودکانه شان. چراغ سبز شد. آزادی مستقیم، شریعتی سمت راست. همه تخت گاز می روند، اما دختری در آن طرف خیابان هنوز منتظر است. با چشمانی که عشق در آن ها بیداد می کند نگاهی دیگر به ساعتش می کند. از چهارراه گذر می کنم. میروم تا دوردست. آسمان آنجا هم ابری است. در این اندیشه ام که چه خلوت است این فضای پرهیاهو. من همه را یافتم. کله پاچه، کوله پشتی سربازی فراری، دختری آینه در دست، کاسبی پشت کرکره، عابری ریش دار. اما آرامش را در هیچ نگاهی نیافتم. هوا چه سرد شده باید برگردم شاید فردا روزی دیگر باشد. شاید...


چشم های بارانی

چشم های بارانی را آرامشی باید

چشم هایی که فقط در نگاه تو آرام خواهند گرفت...

چه سخت است اندیشه دریا در ذهن ماهی کوچک برکه...

کوچه خیس از عشق...

عشق عشق می آفریند

و نگاه پرمهر تو را عاشق می کند

زندگی مکث میان دو واژه "عشق" است

عشقی برای آغاز

عشقی برای جاودانگی...