کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

این روزها هر کس در خودش مچاله شده...


رویای ناتمام...

بگذار خواب ببینم... شب هنگام که بی خبر در خوابم آرام آرام می آیی چشم هایم را با شال رنگی ات می بندی، دست مرا میگیری و به دنبال خود می بری، مرا در عمق شب محو میکنی... 

من شب را می یابم هنگامی که دست های مهتابی تو در کوچه های تاریک دست مرا گرفته و به دنبال خودش میکشد تا شهر را نشانم دهد من روشنی روز را می یابم هنگامی که تنم میان حلقه دست های تو آزادترین لباس را بر تن دارد. من سرزمین عطرها را می یابم هنگامی که خانه یاس ها در انتهای خطوط تنت پنجره های مِهرش را باز کرده و با عطر شوق به انتظار نشسته... من آوای نوازشگر سرزمین بوسه ها را می یابم هنگامی که گل های لاله در چشم انداز مهربانی ات بر بوسه گاه پرمهرت روییده اند... ای روشنی مهتاب، ای مهربان من، بگذار خواب ببینم...


در امتداد پاییز...

در امتداد همیشگی راه ها قدم میزنم. حس مبهم خاطراتم در امتداد پاییز به این راه های بی گذر میرسد. در امتداد پاییز هوا سرد است... باز می گردم، باید چیزی بنویسم. فکر میکنم، به درخت های کوچک انتهای راه ها می اندیشم، دوباره خاطره زرد پاییز در میان کاغذها رنگی می شود. واژه ها دوباره صدا میدهند، صدای خش خش طلایی میدهند... در کشاکش روزها، در امتداد پاییز است که حرف ها برای گفتن بسیار است، هنوز هم غم برگ ها در یاد است... چه کسی در انتهای کوچه دلدادگی، در آن آخرین روز عاشقی از پاییز پرسید برگ هایت کو؟ آن شاخسار بی انتهایت کو؟

پاییز من برگ هایش را بر جا گذاشت و رفت...

و پاییز رفت و همه فصل ها در امتداد پاییز ماند...


آینه...

چشم هایم را می گشایم، این خسته کیست که به من زل زده؟ از خلوت پاکی اشیا تا نشانه های مبهم رویا، همه ی وسعت غریب اتاق، تنها سهم دو چشمی است که به خلوت آینه خیره مانده... آینه را دوست دارم، با من حرف میزند... حرف هایش، سکوتش همه برای من است. او سکوت میکند من چشم هایم تر میشود؛ من چشم هایم تر میشود او نفس نفس میزند. آینه می پرسد: "چرا چشم هایت تر است؟" جواب میدهم: "این منم که از سکوت شب آمده ام به این صبح بی امید... شب خیس بود، در میانه راه باران تندی باریدن گرفت...". دستم را روی دستش میگذارم، یاد رفتنت میافتم، ها میکنم بخار شیشه او را محو میکند... 


ابیات تنهایی...

مدتی است ابیات تنهایی مرا به خودش دچار کرده. مجموعه اشعاری از سهراب سپهری با صدای احمدرضا احمدی و آهنگ زیبای فریبرز لاچینی. بازخوانی این اشعار در سال 1368 انجام شده اما غم پنهان در لا به لای سطرها همچنان تازه است، احساس بیگانگی از دنیای اطراف و آدمک های آن انسان را به اندوهی ملال آور می کشاند. انگار دردی در آدمیت است که هر روز تازه تر میشود. احساس بیگانگی از آدمک ها و قوانین خودساخته آن ها انسان را به انزوایی ناخواسته می کشاند. اندیشه هایی که با دنیای بیرون تضادی دردناک از خود بروز میدهند انسان را به خاموشی میکشانند و او را "در خوابی دیگر می لغزانند...". این دوگانگی انسان مدرن است که هیاهویی در درون او به پا میکند و در پاسخ به سکوت تلخ ظاهری اش، جیغی در درونش جاری می گردد... همین بیگانگی است که روح رمانتیک و آرمان گرای سهراب را به روستایی دورافتاده در اطراف کاشان می کشاند، جایی که از قوانین سرد آدم ها شاید به دور باشد... 


http://s5.picofile.com/file/8127697984/03Safar.mp3.html

http://s5.picofile.com/file/8127698268/14MosafereGhayegh.mp3.html


یک روز دوباره برمیگردم...

یک روز دوباره برمیگردم روزهای گم شده ام را پس بگیرم... یک روز برمیگردم باغچه گل های یاس را پس بگیرم... این منم خسته از درد، یک روز با پاک کنی بازخواهم گشت، دوباره از راه ها برمیگردم، از کنار سیاهی ها خواهم گذشت. من درد را، نگاه های سرد را پاک خواهم کرد، من سلاح را، آهن ها را پاک خواهم کرد. بر سنگینی راه گذر خواهم کرد، دوباره از کنار فواره جوانی خواهم گذشت، از کنار نگاه بی قرار، آن چشمان انتظار خواهم گذشت، من روزهای جدایی را پاک خواهم کرد. دوباره رد کوچه های کودکی را خواهم گرفت و غم های کودکانه را،  درد مادر را پاک خواهم کرد...


یک روز دوباره برمیگردم به حیاط خانه مادرم و دوباره متولد خواهم شد... این بار با مداد و دسته گلی خواهم آمد، بر بام شب های کودکی، ستاره ها را آرام خواهم شمرد، دوباره ستاره قطبی از آن من است... جای غم های کودکانه ام گلی خواهم گذاشت و خواهم نوشت "عشق". یک روز دوباره می آیم و در کوچه های جوانی قدم خواهم زد... دوباره دست تو را خواهم گرفت و جای روزهای جدایی، جای نگاه بی قرار، آن چشمان انتظار، گلی خواهم گذاشت و خواهم نوشت "عشق"... دوباره از راه ها خواهم آمد و جای سلاح، جای قوانین سرد آدم ها گلی خواهم گذاشت، اندام های قطع شده را دوباره خواهم کشید و خواهم نوشت "عشق"...

یک روز دوباره برمیگردم و جای دردها گلی خواهم گذاشت و خواهم نوشت "عشق"...

یک روز دوباره برمیگردم...


باران مهر...

میدانم دوباره دلم بی تاب است، دوباره هوای عشق از هر سو در دلم زبانه میکشد. این لحظه ها همان لحظه های ناب هستند همان لحظه ها که دلت را نوازش میدهند تا دلتنگ شوی، تا در دنیای خود غریب شوی... آنقدر نوازش ات میدهند تا از غم معصومانه عشق سرشار شوی و آن هنگام تو را با معصومیت خالص عشق تنها میگذارند تا چشم هایت را در دنیای شورانگیز عشق باز کنی و حس زیبایی تو را از راز مهر سرشار کند، جایی که هیچ اندیشه ای بدان دست نخواهد یافت...

دوباره به خلوت دلم می نگرم، چه آرام به من نگاه میکند... بیا تا از دل بگوییم از آن ترانه که بر حریم دل آرام می نشیند... بیا تا دوباره در خلوتگه عشاق بنشینیم شمعی روشن کنیم و از رویاهایمان بگوییم، من رویایی دارم... رویای مهر، رویای شورانگیز مهربانی... رویایی از جنس نور روشن ماه در هزار و یک شب بی پایان... هزاز شب گذشت و نیامدی، این شب بی تو به سر نخواهد شد، بیا و هزار و یک شب من باش...


این تنهایی من بود که پنجره اتاقم را باز کرد...


ترنم مهر...

چه کسی گفت عشق همین نزدیکیست، نه عشق دور است دور دور... اینجا عطر گل ها نمی پیچد اینجا باران هوای عاشقی ندارد من به جز هوای ابری چشم های خیس چیزی نمی بینم. دوباره ابرهای شبانه سراغ چشم هایم را گرفته اند... هر شب باران... خسته ام خسته از باران شبانه خسته از روزهایی که بی تو تلف می شوند کاش می آمدی باهم لطافت گلبرگ های گل سرخ را لمس میکردیم کاش امروز با محبت ما زیبا میشد، ببین چگونه زیباترین واژه ها لا به لای کاغذها خاک میخورند... من اما عشق را فراموش نمی کنم. عشق همان زیبایی  والاست همان صدای گاز زدن یک سیب یا یک نگاه دونفره به دوردست هاست... بگذار ساده بگویم عشق همان کشیدن لپ توست وقتی حواست نباشد... چگونه می توان در هوای پر ترنم عشق نفس کشید اما عطر یاس های رازقی را از یاد برد... 


خواب های طلایی...

شب است. در این نقطه که من ایستاده ام زمین سکوت کرده، میز روی پایه هایش خوابش برده و صندلی با صدای گوش خراش اش دیگر حوصله مرا ندارد، میخواهد با میز تنهایش بگذارم اما من هنوز بی تاب بی خوابی ام. در لیست آهنگ های تکراری ام نگاهی می اندازم، پیدایش کردم، "خواب های طلایی...". نمیدانم استاد جواد معروفی چهل و دو سال قبل هنگام نواختن این آهنگ به چه فکر میکرده، چه رازیست میان کلیدهای پیانو... شاید او هم در بیخوابی هایش در اندیشه خواب های طلایی بوده، نمیدانم آیا آن خواب ها را یافت که طلایی شان کند یا نه اما میدانم احساس آن شبش که در این آهنگ دمید عجیب خواب را طلایی میکند. خواب های طلایی مرا به خودش دچار کرد...

زمین اما با سکوتش به من زل زده، راز سکوت شب در زمین نهفته است، زمین آسمان را به سکوت وا میدارد، نمیدانم کدام اتاق روی این زمین بی خواب است، کاش میدانستم کاش زمین به من می گفت... میخواهم خواب های طلایی برای آنکه بیخواب است بفرستم...


خواب های طلایی...


جیغ...

نگاه من در دوردست جامانده، گویی از پشت نیزار کسی مینگرد این بیگانه کیست که پشت نی ها، پشت علفزار یا پشت آن درخت سکوت کرده و نفس نفس میزند، گمان کنم میدانم او کیست، سایه ام را آنجا دیده ام اما او از چه می هراسد، صدای مبهمی به گوش میرسد، حرف هایش آشنا نیست، انگار زبان نمیداند، فقط میترسد، چقدر هم عجیب میترسد، چشم هایم را میبندم و دوباره باز میکنم، وسط جنگلی قدیمی ام، سنگینی نور سبز پرحجمی که از لا به لای برگ های درختان میگذرد را بر بدنم حس میکنم، دوباره صداهای مبهم در گوشم میپیچد، صدای فشردن انگشت های ظریف کودکانه را بر تنه کلفت درخت حس میکنم شاید هم حس فشردن محکم گوشه آستین میان انگشت هایش باشد. عجیب است آخر رد دوچرخه در این جنگل کهنه چه میکند؟ انگار پشت هر درخت یک من است، دوباره ترس، دوباره سکوت، دوباره نور سبز. دوباره کلافه و سرگردان شدم، یک بار دیگر چشم هایم را میبندم و باز میکنم، انگار سالهاست وسط اتاقم روی زمین بی حرکت ولو شده ام، نسیم باد دفتری را بر روی میز کنار پنجره ورق میزند، میروم من را بخوابانمش، طفلکی خسته شده...


حس امروز...

دیگر چیزی نمانده... طبق قراری که با خودم داشتم به نیمه راه رسیده ام، باید با خودم حساب کتاب کنم، راستش حس غریبی دارم... نمیدانم حالا باید چطوری باشم، دلخوشی ام شده تماشای روزها و شب ها که از پی هم میگذرند... برمیگردم به گذشته های دور، همیشه با خودم فکر میکردم که آدم بزرگ ها چه شکلی می توانند باشند و هنوز هم جوابی برای آن نیافتم... فکر میکردم آن هایی که ماشین دارند و خودکار کنار جیبشان است حتما خیلی میدانند، فکر میکردم آدم ها خوبند یا خوبتر و هنوز من نمیدانستم بعضی آدم ها وارد هستی میشوند تا بعضی دیگر را از هستی خارج کنند، نه من نمیخواهم بدانم. شاید بهترین روزهای زندگی همان روزهایی بود که آخر هفته همراه بچه ها در حال دزدیدن انار از باغ همسایه بودیم.

با خودم فکر میکنم انسان در زندگی به دنبال چیست، دغدغه های زندگی چیست و در گذر زمان در طول زندگی چه تغییری می کند، امروز می گذرد همان طور که دیروز ها گذشتند و فرداها نیز روزی "امروز" و "دیروز" خواهند شد. انسان همیشه در "امروز" به دنبال چیزی است که فکر می کند مهمترین است، گاه این مهمترین را در گذشته گم کرده و به دنبال آن در دیروز است، گاه در جستجوی آن در فرداها سیر میکند؛ گاه در دیروز می ماند و پیر میشود گاه در خیال رویای فردا خود را میگذراند. اما امروز چه روزی است؟ انسان هیچ گاه در امروز نبوده است، امروز برای او فضای جسمی است برای انتقال ذهنی از دیروز به فردا، و در این میان انسان خود را در ذهن میجوید. میگوید، لبخند میزند، اشک میریزد، شاد میشود، جاه طلبی میکند تا ذهنش را راضی کند، یک معامله دو طرفه... از ذهن کمک می گیرد و به ذهن میدهد و در این معامله فضای بیرونی خود که همان امروز است را تغییر میدهد تا مفاهیم انتزاعی که ماهیت خود را در آن میجوید را به واقعیت تبدیل کند. اما این واقعیت تا چه اندازه درست است و چه اندازه به حقیقت نزدیک است؟ تا چه اندازه آن پایه های ذهنی که خود را در آن ها میجوییم و در جستجوی آن ها هستیم درست است؟ واقعیت در کدام سوی حقیقت آرام میگیرد؟

یادش بخیر نویسنده ای با خودش حساب کرده بود تا آخر عمرش چند پرس غذا میتواند بخورد، بعضی موقع ها حساب کتاب خوب است، یعنی چند بار دیگر میشود قرمه سبزی خورد یا چند بار دیگر میتوان در خیابان راه رفت یا اینکه به چند نفر دیگر میتوان سلام کرد. چند بار دیگر نامم را صدا میزنند یا چند بار دیگر میتوانم خودم را صدا بزنم؟ یا حتی چند بار دیگر میتوان موهای خود را شانه کرد. دیر یا زود به هر حال مرگ آخرین پله ای است که هر انسان از آن بالا می رود، دلم برای خودم تنگ شده، شاید اندکی "امروز" کافی باشد. دوباره فکر کن... این روز شاید یک روز ساده مانند بقیه روزها باشد اما میدانم که "امروز" است و دیروز و فردا نیست...


تا من چقدر راه است...

این روزها میخواهم ساعت ها قدم بزنم، تا من چقدر راه است؟ پس چرا من ها سرگردانند؟ کجا میتوان پرتوی پرحجم روشنایی را یافت، شاید در کنجی خلوت نور را بیابم... پشت خانه من چه میگذرد؟ شاید آنجاست که نورها را به خاک سپرده اند، شاید همین من بود که پشت پنجره را پرده کشید و آرام در تاریکی خوابید، پرنده را در قفس کرد و آرام به سکوتش گوش داد. پرنده در قفس بوف شد و بوف در کنج تاریک کور...


درخت ناتمام...

دلم میخواهد کنار پنجره بنشینم و آرام خلا خودم را بنگرم، گاهی اوقات آرامشی در تنهایی ات هست که نمیخواهی هیچ کس مزاحمت شود، دلت میخواهد مدت ها پشت پنجره بنشینی و هیچکس از آنجا عبور نکند، هیچکس مزاحم سکوتت نشود، دلت میخواهد پشت در اتاقت کاغذی بچسبانی و بنویسی "تعطیل است، لطفا مزاحم نشوید". دلت میخواهد از قوانین خودساخته آدم ها دور شوی، کاش میشد برای خودم حرف میزدم، مدت هاست دلم برای خودم تنگ شده...

کاش سهراب اینجا بود، کاش میشد باهم از پشت این پنجره به تماشای آخرین لحظه های لغزیدن خورشید در دره تاریکی امروز می نشستیم. دوباره از زندگی خواب ها میگفتیم...

من میدانم همه گمشدگی دنیای آدم ها یک چیز است که خودشان نیز از آن بی خبرند، من پشت روح آدمیت سفر کرده ام، آن گمشده همان یک فنجان چای زیر درخت اقاقیا در حیاط خانه سهراب است. میدانستی درخت خشک شده است؟ این است راز بی خوابی های شبانه ات... بدون آن درخت هیچکس از اینجا نخواهد گذشت، اینجا شب از شب میگذرد...

و این است خاصیت عشق...


شهر فراموش شدگان...

پنجره را می گشایم و آرام از انتهای کوچه تنهایی تنم عبور می کنم و به شهر تنهایی عاطفه ها می پیوندم، آه چه وسعتی دارد شهر غبارآلود مردمان تنها... در ابتدای شهر تابلویی بزرگ توجه هر کس را به خود جلب می کند، با رنگ خاکستری بی حالی بر روی آن نوشته اند "به شهر فراموش شدگان خوش آمدید... جمعیت: هفتاد و پنج میلیون به اضافه تو...". چقدر سوت و کور است، چه مدت اینجا خواهم بود، مگر فراموش کردی در دنیای فراموشی ها زمان وجود ندارد. اینجا همه چیز از جنس مرکب های خشک شده و کاغذهای مچاله شده در سطل آشغال است، چند قدم جلوتر روی در و دیوار هنوز رد نوشته هایی پیداست، یکی نوشته "اینجا محل آخرین دیدارمان بود..." دیگری آن طرف تر روی گوشه نیمکت نوشته "یادت هست گفته بودی برمیگردم همین جا..." همراه با تاریخی در زیر آن که دیگر خوانده نمیشود. درهای خانه ها باز است اما در این شهر انگار هیچکس نیست، همه چیز خاک گرفته... چراغ راهنما با نوری کم سو به علامت احتیاط مرتب چشمک میزند، انگار میخواهد مرا هشدار دهد که به سمت دره تنهایی در شتابم...

دیگر کافیست، دوباره به خود می آیم و ناگهان پنجره را می بندم و به دنیای تنهایی تنم بازمی گردم... در این گوشه جهان در نقطه تنهایی من غم ها بر بدنم فشرده شده...

دوباره ساعت به وقت شب بی خیال از من آرام گرفته... باز با خود تکرار میکنم:

عریانی شب را دریابم

که خورشید بر غم تنهایی ام سایه افکنده...


حس تو...

چشمامو می بندم و خودم رو رها می کنم، آه چه حس خوبیه احساس رهایی... مثل حس قاصدکی توی مه که دنیای کوچیک زیبای خودشو داره یا مثل حس باد وقتی دنبال موهای ناز تو میگرده تا نوازششون کنه... وقتی دستت به شاخه های قشنگ درخت مهربونی نمیرسه باید آرزوهاتو به باد هدیه کنی... مثل پرنده کوچیکی که آسمونش سقف آهنین قفسه اما عاشقونه خوندن رو نمیخواد فراموش کنه... میدونی هنوز از من جرعه ای مونده، وقتی احساس ها در دره  تاریک سقوط میکنن، باید واژه های سکوت رو بلند بلند تکرار کرد، بزار همه فکر کنن ما دیوونه شدیم، این تکرار ماست که به ما موجودیت میده، آره عزیزم این تکراره که میگه ما هنوز زنده ایم، ما هنوز نفس میکشیم... 


دوباره از تو تو شدن...

دوباره از خویش دریا می شوم و همراه موج ها چشم ساحل را ناپیدا می کنم، آواز مرا از خود میبرد، ساحل مرا از خویشتن میبرد، آبی، آبی و آبی... اینجا همه آبی آبیست، این لحظه ها رنگ تو را بر دریا میزند...  

بیگانگیِ شب را از عطر خویشتن، از آبی آب مملو می کنم. شعله شب را بر تنم خاکستر میکنم و دوباره همه صدا میشوم، دوباره تماشا میشوم، چشم خدا میشوم...

نگاه من درگیر ما شدن، دریا اما دچار لبالب خویش...دچار غم ساحل بان است... کِلک خیال انگیز من از مشرق سکوت تا طلوع طلوع درگیر موج بازی شقایق است بر آبی آب... بر چشمِ چشم، بر آوای آواز... بر سکوتِ سکوت... تا از خود خود شدن، تا رنگ خدا شدن... بی تو هوا شدن، رفتن و صدا شدن، دوباره همه نگاه شدن، از عشق عاشق شدن، شیدای شیدا شدن... آه خود خدا شدن... و دوباره از تو تو شدن...


اندیشیدن در یک شب بارانی...

شاید عشق همین باشد...


بی حس...

ساعت حدودا سی دقیقه بعد از نیمه شب، خب بزار ببینم چی میتونم بنویسم، فکر کنم هیچی، راستش حال و حوصلشو ندارم، میدونی باید یه حسی تو وجودت باشه که قلمو رو کاغذ به دنبال خودش بکشه...

بزار ببینم، الان دقیقا فکر میکنم وسط خلا گیر کردم، چراغ احساس آروم آروم داره خاموش میشه، دیوارها به نظرم گنده تر شدن و با نگاهی وقیحانه به من نگاه میکنن، بزار به این پهلو برگردم، این دیوار سمت راستی بدجور تو ذوقم میزنه... میدونی که از این ستون تا اون ستون فرجه... یعنی ساعت چند شده، چشمامو باز و بسته میکنم، از این کنج تاریک که دیده نمیشه، دوباره خیره میشم، سی و یک دقیقه... خندم گرفت، این همه تلاش کرد، شصت تا عددو جاگذاشت فقط برای یک دقیقه، ولش کش این ساعته هیچی نمیدونه، به نظر من که خیلی بیشتر گذشته، الان به ساعت قلبم تقریبا چند دقیقه مونده تا بغضم بشکنه... خوب اینم از یه شب تکراری دیگه... داره کم کم خوابم میاد، شبم خوش...


تو که نباشی...

میدانی، آنقدر نیامدی که پنجره ها هم پشت جاده ی نیامدنت بغضشان شکست. تو که نباشی چه فرقی میکند، آسمان آبی باشد یا مهتابی... دیروز باشد یا امروز، نوروز باشد یا مهرگان، یک فنجان چای بدون تو همان آب گرم است. آری این تویی که به واژه ها جان می بخشی، زندگی را بیدار می کنی. گل های یاس با نگاه تو جان می گیرند، در کنار تو خوشبو میشوند، چه فرقی میکند دیروز باشد یا امروز، این تویی که خاطره یک لبخند را جاودانه میکنی. چه کسی به یاد دارد دنیای قبل از عشق را... در کدام کتاب، تاریخ قبل از عشق ثبت شده... چگونه یک نگاه فرو می نشاند عظمت خورشید را میان دست های تو... این نگاه توست، این عشق است که خورشید را بر شاخه های بید مجنون آرام می نشاند، وگرنه خورشید همان ستاره سوزان است...


هر چی آرزوی خوبه مال تو...

خیال روزهای روشن را باید پشت دیوارهای خاکی در کوچه های تنگ مهربانی جست. نمیدانم چرا کنار همه آرزوهای خوبم همیشه یک درخت انار بود، درختی با انارهای سرخ سرخ بر انتهای شاخسارهای بلند بالایش که دست هیچ کس به آن ها نمی رسد، اما میدانم دست هایم بزرگ نشده اند، هنوز چیدن انار بهترین لحظه هایشان است، مانند چیدن گل های یاس از باغچه مهربانی تو... تک تک آرزوهایم را صدا میکنم تا بهترین هایشان را برایت کنار بگذارم، بگذار سرخی انار را برایت آرزو کنم، این چه رازیست نامت را که می آورم در میان درخت ها جنبشی برپا میشود، همه انارها شوق رسیدن دارند، انگار آن ها هم سرخی کمالشان را میان دست های گرم تو جستجو می کنند... میان این سکوت، میان این شب های نیمه جان، میان این روزها که درگذرند شاید فقط این کاغذها بمانند، پس بگذار بهترین واژه ها رویشان بماند... بگذار بهترین ها همیشه برای تو باشد...

هر چی آرزوی خوبه مال تو...


بیا برای همیشه بمون...

در پشت پرده های شب، اونجا که تنهاییت لبریز شده، پشت نگاه خسته ات وقتی خالی تر از همیشه ای حتی خالی از خود، خالی از رویا، خالی از مهر، وقتی یک فنجان چای کنار پنجره سال هاست یخ شده، وقتی سر انگشتات یخ زده، اونجا که پاهات خشکشون زده و راه نمیرن وقتی چشمات بی دلیل خیسه و به گوشه ای خیره مونده، همون موقع که میخوای دنیای کوچکی میان دستات باشه، دنیایی به عظمت یک وجود، همون موقع ها که دلت میخواد یکی رو خیلی دوست داشته باشی، بری بغلش کنی و زیباترین حرف هاتو بهش بزنی، همون ها که به هیچ کس نگفتی، وقتی دلتنگی هات تمومی نداره... اونوقت کاش یکی باشه، یکی که بهش بگی بیا و هیچوقت نرو، بیا و برای همیشه بمون... برای همیشه همیشه...


نیمکت تنهایی من...

هوای ساکت بعدازظهرهای این نیمکت به دلم می نشیند. خورشید یواشکی شروع به پایین رفتن کرده و کنج خالی نیمکت آرام مرا در برمیگیرد، دوردست های خیره مانده در چشم هایم را محو می کنم و نگاهم را به این طرفتر می کشانم. سرش را پایین انداخته و آرام لبخندی میزند، چه حس خوبیست لبخند یک کودک را بفهمی... شانه هایش را جم کرده و به تصویر تار گنجشکی که بر روی ته مانده های باران چند ساعت قبل منعکس شده زل زده... آرام و پراحساس نگاهش میکند، میدانم در این لحظات دنیا فقط مال اوست، صدایش میکنم "اسمت چیه؟..." یواش جواب میدهد "هیس... پرواز میکند ها...". همچنان که خودم را ناخوانده در دنیای زیبای ساده اش مهمان کرده ام آرامشی وجودم را فرا می گیرد، چرخ دنده های ذهنم تکانی میخورد و فروغ بر افکارم سایه می افکند، "پرواز... پرواز... پرواز را به خاطر بسپار...". 

انگار هر دو بهم نگاه میکنند، دستش را سمتش دراز میکند ناگهان پرنده پرواز میکند. بلند میشود و سمتش میدود، برخورد کفش اش با سطح آب های باران دنیای کودکی ام را در چشم به همزدنی محو میکند، صدایش میکنم " آهای... پرواز را به خاطر بسپار... پرنده مردنیست..." سرش را برمیگرداند و لبخندی میزند و دوباره میدود...

نیمکت تنهایی من...


بیا با هم قدم بزنیم...

بیا با هم برویم قدم بزنیم، اگر ردپای قدم هایت در جاده زندگی من پنهان مانده، اگر که قدم هایت در کوچه خاطرات جامانده، اما خیالت را که نمی توانی از دنیای کوچک و بزرگ تنهایی من بگیری، میدانم میدانم همیشه وقت برای نیامدن هست... اما خیالت که کنار من است... با من راه میرود، با من نفس میکشد، حتی در رویا هم تنهایم نمیگذارد... در کوچه های دلتنگی ام در این هوای بارانی که یاد تو را بر بام کوتاه مهربانی ات میبارد هوس قدم زدن به سرم زده، منتظرش میمانم، چند واژه را در خاطرم بر این کاغذ زمزمه میکنم تا آماده شود، خیالت را می گویم، دستش را میگیرم  و در را باز می کنیم و راهی میشویم، آرام ارام در پیاده روی همیشگی به پیش میرویم، خیالت را نگاه میکنم، چه زیبا شده، آخر تو تا حالا بی حجاب در خیابان کنار من قدم نزده بودی، میبینی چطور همه دنیای من شدی، همه جا حضور داری، در کافه همیشه صندلی رو به رویم را به همراه یک فنجان چای برایت کنار گذاشته ام، حتی در تاکسی کرایه دو نفر را حساب می کنم... 

داشتم میگفتم همه کوچه ها و پل های چوبی را با هم مرور می کنیم و دوباره مثل همیشه میرسم به ابتدای جاده تنهایی، آنجا که نامت را صدا زدم فقط برای اینکه کمی بیشتر بمانی، اما تو سکوت کردی سرت را پایین انداختی و رفتی و رفتی... ناگهان چشم هایم را باز میکنم و به خودم می آیم، در وسط این شهر شلوغ چه می کنم، همه ردپاها انگار در یک چشم به هم زدنی پاک شد، باید برگردم فکر میکنم خیلی از خانه دور شدم...


ساحل آرامش...

باید دوید سوی ساحل آرامش، آنجا که میشود مرغ های دریایی را با بهانه ای کودکانه ترساند، آنجا که فاصله ما تا دریا چیزی به جز صدف و نور و صدای تر ساحل نیست، آنجا که قلب برای زندگی بس است. دست هایت را به من بده، بیا مانند کودکی دوباره خاک بازی کنیم، دست هایم را زیر ماسه های خیس این ساحل یاد خواهی گرفت، یاد خواهیم گرفت، عشق بازی با ماسه و نور... انگشتت را دستم بگذار، میخواهم با قلم انگشت تو قلبی ماسه ای بکشم، راستش میدانم عاشق شده ای، لباس گِلی ات داد میزند...

سایه خورشید را زیر قلب انگشتی اش کشید و نوشت

"من و تو...

تاریخ به ساعت قلبمان لحظه عاشقی..."