کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

تو که نباشی...

میدانی، آنقدر نیامدی که پنجره ها هم پشت جاده ی نیامدنت بغضشان شکست. تو که نباشی چه فرقی میکند، آسمان آبی باشد یا مهتابی... دیروز باشد یا امروز، نوروز باشد یا مهرگان، یک فنجان چای بدون تو همان آب گرم است. آری این تویی که به واژه ها جان می بخشی، زندگی را بیدار می کنی. گل های یاس با نگاه تو جان می گیرند، در کنار تو خوشبو میشوند، چه فرقی میکند دیروز باشد یا امروز، این تویی که خاطره یک لبخند را جاودانه میکنی. چه کسی به یاد دارد دنیای قبل از عشق را... در کدام کتاب، تاریخ قبل از عشق ثبت شده... چگونه یک نگاه فرو می نشاند عظمت خورشید را میان دست های تو... این نگاه توست، این عشق است که خورشید را بر شاخه های بید مجنون آرام می نشاند، وگرنه خورشید همان ستاره سوزان است...


رد خیس چشم هایم...

در انتهای خط شب

در کوچه های خالی غزل شهر مرکب

به دنبال رد خیس چشم هایم بیا

تا حاشیه های مشوش کاغذهای پوسیده

تو دعوتی     

به سال تنهایی

انتهای ساعت بی رنگی

کنار دفتر دلتنگی...


به یاد گذشته ها...


تو حضور مبهم پنجره ها

رو به روم دیوارای آجریه


خورشید روشن فردا مال تو

سهم من شبای خاکستریه


توی این دلواپسی های مدام

جز ترانه های زخمی چی دارم...


وقتی حتی تو برام غریبه ای

سر رو شونه های بارون میزارم


اسم تو برای من مقدسه

تا نفس تو سینه پر پر میزنه


باورم کن که فقط باور تو

میتونه قفل قفس رو بشکنه


منم و یه آسمون بی دریغ

منم و یه کوره راه ناگزیر


ای ستاره شب های مشرقی

پر پرواز منو ازم نگیر...


هر چی آرزوی خوبه مال تو...

خیال روزهای روشن را باید پشت دیوارهای خاکی در کوچه های تنگ مهربانی جست. نمیدانم چرا کنار همه آرزوهای خوبم همیشه یک درخت انار بود، درختی با انارهای سرخ سرخ بر انتهای شاخسارهای بلند بالایش که دست هیچ کس به آن ها نمی رسد، اما میدانم دست هایم بزرگ نشده اند، هنوز چیدن انار بهترین لحظه هایشان است، مانند چیدن گل های یاس از باغچه مهربانی تو... تک تک آرزوهایم را صدا میکنم تا بهترین هایشان را برایت کنار بگذارم، بگذار سرخی انار را برایت آرزو کنم، این چه رازیست نامت را که می آورم در میان درخت ها جنبشی برپا میشود، همه انارها شوق رسیدن دارند، انگار آن ها هم سرخی کمالشان را میان دست های گرم تو جستجو می کنند... میان این سکوت، میان این شب های نیمه جان، میان این روزها که درگذرند شاید فقط این کاغذها بمانند، پس بگذار بهترین واژه ها رویشان بماند... بگذار بهترین ها همیشه برای تو باشد...

هر چی آرزوی خوبه مال تو...


دلم در آرزوها تن کشیده...

جدایی ها به من زودتر رسانش

دلم از دیده میپرسد نشانش

چو می آید بپیچم عاشقانه

به دور قامت سرو روانش

 

دلم در آرزوها تن کشیده

سرم از بند غم گردن کشیده

خیال لحظه های عاشقانه

به رویاها مرا از من کشیده

 

گل شب بو زنم در گیسوانم

که تا یارم رسد گل بو بمانم

به لبهایم بمالم لاله ها را

لبش را با لبانم گل نشانم

 

جدایی ها به من زودتر رسانش

دلم از دیده میپرسد نشانش...


مدادهایم را بیاور...

برایم چه آورده ای؟

طمع کودکی؟

حتما مدادرنگی هایم

که با چه دلهره ای

از خود جدایشان کردم

تا برایم بگویی

چطور درخت کاج را

کنار آن خانه کلیشه ای بکشم

مداد آبی را که تمام نکرده ای؟

می خواهم باران بکشم

خانه مان را

کنار دشت بارانی بکشم

مدادهایم را بیاور

تو قول دادی

هنوز سقف خانه را نکشیده ام

عجله کن

گویی امسال

باران هوس ایستادن ندارد

مدادهایم را بیاور

تو قول داده بودی


توی قاب خیس این پنجره ها 

عکسی از جمعه غمگین می بینم...


بیا برای همیشه بمون...

در پشت پرده های شب، اونجا که تنهاییت لبریز شده، پشت نگاه خسته ات وقتی خالی تر از همیشه ای حتی خالی از خود، خالی از رویا، خالی از مهر، وقتی یک فنجان چای کنار پنجره سال هاست یخ شده، وقتی سر انگشتات یخ زده، اونجا که پاهات خشکشون زده و راه نمیرن وقتی چشمات بی دلیل خیسه و به گوشه ای خیره مونده، همون موقع که میخوای دنیای کوچکی میان دستات باشه، دنیایی به عظمت یک وجود، همون موقع ها که دلت میخواد یکی رو خیلی دوست داشته باشی، بری بغلش کنی و زیباترین حرف هاتو بهش بزنی، همون ها که به هیچ کس نگفتی، وقتی دلتنگی هات تمومی نداره... اونوقت کاش یکی باشه، یکی که بهش بگی بیا و هیچوقت نرو، بیا و برای همیشه بمون... برای همیشه همیشه...


نیمکت تنهایی من...

هوای ساکت بعدازظهرهای این نیمکت به دلم می نشیند. خورشید یواشکی شروع به پایین رفتن کرده و کنج خالی نیمکت آرام مرا در برمیگیرد، دوردست های خیره مانده در چشم هایم را محو می کنم و نگاهم را به این طرفتر می کشانم. سرش را پایین انداخته و آرام لبخندی میزند، چه حس خوبیست لبخند یک کودک را بفهمی... شانه هایش را جم کرده و به تصویر تار گنجشکی که بر روی ته مانده های باران چند ساعت قبل منعکس شده زل زده... آرام و پراحساس نگاهش میکند، میدانم در این لحظات دنیا فقط مال اوست، صدایش میکنم "اسمت چیه؟..." یواش جواب میدهد "هیس... پرواز میکند ها...". همچنان که خودم را ناخوانده در دنیای زیبای ساده اش مهمان کرده ام آرامشی وجودم را فرا می گیرد، چرخ دنده های ذهنم تکانی میخورد و فروغ بر افکارم سایه می افکند، "پرواز... پرواز... پرواز را به خاطر بسپار...". 

انگار هر دو بهم نگاه میکنند، دستش را سمتش دراز میکند ناگهان پرنده پرواز میکند. بلند میشود و سمتش میدود، برخورد کفش اش با سطح آب های باران دنیای کودکی ام را در چشم به همزدنی محو میکند، صدایش میکنم " آهای... پرواز را به خاطر بسپار... پرنده مردنیست..." سرش را برمیگرداند و لبخندی میزند و دوباره میدود...

نیمکت تنهایی من...


کسی شاید باشه شاید...

قلب تو قلب پرنده پوستت اما پوست شیر

زندون تن رو رها کن ای پرنده پر بگیر


اونور جنگل تن سبز، پشت دشت سر به دامن

اونور روزای تاریک، پشت نیم شبهای روشن


برای باور بودن جایی شاید باشه شاید

برای لمس تن عشق کسی باید باشه باید


که سر خستگی هاتو به روی سینه بگیره 

برای دلواپسی هات واسه سادگیت بمیره


حرف تنهایی قدیمی اما تلخ و سینه سوز 

اولین و آخرین حرف، حرف هر روز و هنوزه


تنهایی شاید یه راهه، راهی تا بی نهایت

قصه همیشه تکرار، هجرتو هجرتو و هجرت


اما تو این راه که همراه، جز هجوم خارو خس نیست

کسی شاید باشه شاید، کسی که دستاش قفس نیست...


بیا با هم قدم بزنیم...

بیا با هم برویم قدم بزنیم، اگر ردپای قدم هایت در جاده زندگی من پنهان مانده، اگر که قدم هایت در کوچه خاطرات جامانده، اما خیالت را که نمی توانی از دنیای کوچک و بزرگ تنهایی من بگیری، میدانم میدانم همیشه وقت برای نیامدن هست... اما خیالت که کنار من است... با من راه میرود، با من نفس میکشد، حتی در رویا هم تنهایم نمیگذارد... در کوچه های دلتنگی ام در این هوای بارانی که یاد تو را بر بام کوتاه مهربانی ات میبارد هوس قدم زدن به سرم زده، منتظرش میمانم، چند واژه را در خاطرم بر این کاغذ زمزمه میکنم تا آماده شود، خیالت را می گویم، دستش را میگیرم  و در را باز می کنیم و راهی میشویم، آرام ارام در پیاده روی همیشگی به پیش میرویم، خیالت را نگاه میکنم، چه زیبا شده، آخر تو تا حالا بی حجاب در خیابان کنار من قدم نزده بودی، میبینی چطور همه دنیای من شدی، همه جا حضور داری، در کافه همیشه صندلی رو به رویم را به همراه یک فنجان چای برایت کنار گذاشته ام، حتی در تاکسی کرایه دو نفر را حساب می کنم... 

داشتم میگفتم همه کوچه ها و پل های چوبی را با هم مرور می کنیم و دوباره مثل همیشه میرسم به ابتدای جاده تنهایی، آنجا که نامت را صدا زدم فقط برای اینکه کمی بیشتر بمانی، اما تو سکوت کردی سرت را پایین انداختی و رفتی و رفتی... ناگهان چشم هایم را باز میکنم و به خودم می آیم، در وسط این شهر شلوغ چه می کنم، همه ردپاها انگار در یک چشم به هم زدنی پاک شد، باید برگردم فکر میکنم خیلی از خانه دور شدم...


ببین گرفتار کیستی...

گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی

من عاشق توام تو بگو یار کیستی


هر شب من و خیال تو و کنج محنتی

تو با که ای و مونس و غمخوار کیستی


من با غم تو ای یار، به عهد و وفای خویش

ای بی وفا تو یار وفادار کیستی


تا چند گرد کوی تو گردم دمی بپرس

کاینجا چه می کنی و طلبکار کیستی


جامی مدار چشم رهایی زدام عشق

اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی...


من و تو خیلی کارها به دنیا بدهکاریم...

من و تو خیلی کارها به دنیا بدهکاریم
مثل یک عکس دو نفره
یا چرخ زدن بی دلیل در خیابان
یا بستنی خوردن در یک روز برفی
حتی
چاپ کردن عکس دو نفره...
مریض شدن و گلودرد به خاطر بستنی روز برفی
بیبن
من و تو خیلی کار داریم
من و تو حتی اشناییمان را به دنیا بدهکاریم...


شهر من بیدار بمان

لحظه لحظه من را به خاطر بسپار

تا برای او بازگویی

اینجا کسی منتظرش بود...


کوچه بنفشه ها...

 ای کاش آدمی وطنش را
 
مثل بنفشه ها
 
یک روز می توانست
 
همراه خویشتن
ببرد هر کجا که خواست
 
در روشنای باران
 
در آفتاب پاک...


ساحل آرامش...

باید دوید سوی ساحل آرامش، آنجا که میشود مرغ های دریایی را با بهانه ای کودکانه ترساند، آنجا که فاصله ما تا دریا چیزی به جز صدف و نور و صدای تر ساحل نیست، آنجا که قلب برای زندگی بس است. دست هایت را به من بده، بیا مانند کودکی دوباره خاک بازی کنیم، دست هایم را زیر ماسه های خیس این ساحل یاد خواهی گرفت، یاد خواهیم گرفت، عشق بازی با ماسه و نور... انگشتت را دستم بگذار، میخواهم با قلم انگشت تو قلبی ماسه ای بکشم، راستش میدانم عاشق شده ای، لباس گِلی ات داد میزند...

سایه خورشید را زیر قلب انگشتی اش کشید و نوشت

"من و تو...

تاریخ به ساعت قلبمان لحظه عاشقی..."


جاده ها...

جاده ها را

ایستاده

رو به آسمان بیدار نگاه میدارم

مبادا آمدنت را به خاطر نسپارند...


Sunset to sunrise

از غروب من تا طلوع تو

راهی به جز جاده باریک دستات نیست

چتری به جز یه آسمون ستاره

پشت اون نگاه زیبات نیست

از غروب من تا طلوع تو

همون ابران

همون ابرا که اگه بارون بزنن

چیزی به جز هوای تو ته صدام نیست

غروب من بی تو طلوع نمیکنه

عزیز من چرا چشمای تو تره

غروب من همون دیروز دیروزه

میدونم تو فردای فردایی

بیا که هیچی مثل نگاه زیبات نیست...


رنگین کمان...

لا به لای پیدا و پنهان ذهنم را ورق میزنم، من همیشه از ارتفاع میترسیدم، یادم می آید سالها پیش رو به روی چرخ و فلک ایستاده بودم، دست هایم را از دلهره ارتفاع محکم به هم میفشردم تا اینکه ستاره ای را در آسمان دیدم، تصمیم گرفتم بروم و از آن بالا بالاها ستاره بچینم، دست هایم را رها کردم و به شوق ستاره ها آسمان را می نگریستم، در آن اوج همه چیز به رهایی چشم های من بود، ستاره در مشت من جا می شد و رنگین کمان از میان انگشتانم عبور میکرد و دنیای آدم ها که از بند انگشتان کوچک من هم کوچکتر بود... کسی راز ستاره را ندانست... و سال ها بعد حالا در این برگ های آخر دفتر، من دوباره از ارتفاع میترسم، من از ارتفاع تر کاغذ و جوهر و عشق میترسم... من از ارتفاع تر چشم های تو، از عمق غزل، از وسعت اتاق کوچک تنهایی تو میترسم... من از بلندی شوق پنهان تو میترسم... اما من راز ستاره را میدانم، بر روی آخرین برگ دفترم یک ستاره کشیدم و آن را رو به آسمان سمت نور گرفتم، میبینی رنگین کمان دوباره از میان انگشتانم عبور میکند...


اگر همه شاعر بودند...

اگر همه شاعر بودند،

 قصابان غزل می فروختند

 و عشق رفتار گلی بود که از هر گلدان،

 هر قرقبان،

 به تساوی سر می زد.

 

اگر همه شاعر بودند

تو تنور مرا روشن می کردی

من داس می ساختم تا گندم تو را درو کنم

 

 اگر همه شاعر بودند،

 همه ی یک کاسه سهم دو دهان بود

 و باغ پشت قباله ی همه بود.

 اقاقیا بیشتر می ریخت بر رفتار ما،

 سرو کمی می نشست در سایه گاه من،

 دریا حرمت ماهی را می شناخت

 و ماهی گیران چکمه های خونینشان را به موج نمی شستند

 و تورِ نور نمی بافتند،

 تا دورِ دور،

 تا عشقِ عشق.

 

 اگر که تو شاعر بودی،

 سخاوت دستانت بیشتر بود

 

 اگر که تو شاعر بودی،

 رنگین کمان در صبحانه ی تو بود

 و دریا از پشت خواب تو رد می شد.

 

 اگر که تو شاعر بودی،

 نفس عزیز بود،

 پرنده نمی ترسید،

 ستاره تا فواره پایین می آمد

 و من بر می خواستم تا تو

 که از تو بگویم.

 

 اگر که تو شاعر بودی،

 زمین عبور تو را می رویاند

 و من کنار تو می ماندم،

 تا همیشه ی دریا،

 همیشه ی ماهی.

 

 اگر که تو شاعر بودی،

 من و تو از تمام درختان سر بودیم

 

اینجا مرگ از خویش می میرد،

 شاعر اما از عشق.

 مرگ در قبرستان می میرد.

 عشق اما، موج بازی یک نارنج است بر کف گریه های آب.

 یک کوره نور،

 یک نبض سرخ،

 بر پیچ پیچ آبی دریا،

 یک شعرِ تر،

 منشور شبنمی بر نیلوفران آبی،

 در اتفاق سر زدن از خود،

 خدا شدن،

 طلا شدن.

تا مرگ مرگ،

 دریا دچار آبیِ آب است.

 دریا دچار عادت زورق،

 دچار عادت زورق بان است.

ما می رویم به سمت مشرق پاروها،

 به جانب ما،

 دچار عادت ما باش...


دلم اینجا نیست...

سهراب

تو گفتی قایقی می سازی

دلم اینجا نیست

یک جای خالی داری؟


هر از گاهی...

هر از گاهی که هوای حوصله ابری میشه

به خودم امید میدم و بیاد میارم که "خورشید هنوز سرجاشه و خاموش نشده"


هوای تو...

شعر صبحگاهی

هوای تازه تو را دارد

نان

پنیر

و چشم های تر

سهم من از هوای توست...


پنجره زندگی...

کاش میشد زندگی را برداشت و برد بر بلندای کوه پایه های لبخند ات، رو به روی روزهای روشن، پشت روزمرگی های فراموشی ام، آنجا که خورشید از افق شانه های تو طلوع می کند. کاش میشد بردش آنجا و دستش یک شاخه گل داد، برایش چای ریخت از خودش از خود زندگی برایش گفت، برایش گفت که چگونه خورشید روزهای فراموشی هر روز در دوردست ها طلوع می کرد و غروب با غم هایش پشت پنجره من می نشست. اگر زندگی را دیدم حتما از او سوال خواهم کرد "حال این روزهایت چطور است، بدون من چگونه میگذری". بر بلندای بام خانه هر صبح گنجشککان به طعنه مرا بیدار میکنند که خورشید غروب دیروز منتظرت بود، نیامدی غم هایت را برداشت و رفت سراغ پنجره ای دیگر... گفتم خبرت دهم دارد می آید سمت تو...  اگر سراغ زندگی را از او گرفتی بدان در حوالی دلتنگی های ما خبری نیست، بیا تا برویم سمت مشرق امید تا هر روز از پنجره مان، خورشید را با لبخندی بیدار کنیم تا دیگر غروب نکند و هر روز طلوع لبخند جاودانه ما باشد...