کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

بهار...

همیشه هراسم آن بود

که صبح از خواب بیدار شوم

با هراس به من بگویند

فقط تو خواب بودی

بهار آمد و رفت...

از خواب بیدار می شوم می پرسم بهار کجا رفت؟

کسی جواب مرا نمی دهد

سکوت می کنند!


در پشت اتاقم باران می بارد

می پرسم شاید این باران بهار است

کسی جواب مرا نمی دهد

سکوت می کنند!

پنجره را که باز می کنم

باران تمام می شود

در آینه چهره ام را نگاه می کنم

آرام آرام چهره ام پیر می شود


از پنجره زمین را نگاه می کنم

خیس است و ساکت

بر تن لباس می کنم ، به کوچه می آیم

از نخستین عابر که در باران بدون چتر می دود

می پرسم

شما عبور بهار را در این کوچه ندیدید؟

عجله دارد، فقط می گوید نه !

از همسایه ها دلگیر هستم

می گویم آیا این ستمگری نیست

که هنگام عبور بهار از پشت پنجره ام مرا خبر نکردید ؟

سکوت می کنند

سکوت همسایه ها برای من دشنام است.


کودکی در باران دست مرا می گیرد

به میدانی می برد که انبوه از فواره های رنگین است

من و کودک به آب های رنگین فواره ها خیره می شویم

اما از بهار خبری نیست!

با من می رود ، به محله های قدیمی می روم

در جستجوی چاپخانه ای هستم که در جوانی من حروف سربی داشت

می خواستم با حروف سربی نام بهار را روی دیوار روبروی خانه ام بنویسم

بر در فرسوده ی چاپخانه یک قفل بزرگ زنگار گرفته است


به خانه می آیم

در فرهنگ لغت به دنبال کلمه ی بهار هستم

در غیبت بهار همه ی کلمات فرهنگ بی معنی و پوچ است

در غیبت بهار رنج ، هراس ، بیم ، تردید ، حـِرمان ، وحشت را از یاد نبرده ام

به دنبال تسلی هستم

چه کسی باید در غیبت بهار مرا تسلی دهد

می خواهم بخوابم


پرنده ای به پنجره ی من نوک می زند

از پنجره با هرمان جهان را نگاه می کنم

جهان ناگهان غرق در شکوفه ها ، گلهای شقایق و بنفشه است

پنجره را باز می گذارم

باران می بارد

در باران می گویم

بهار را یافتم

بهار آمد ...


احمدرضا احمدی

 

بهار آمد اما بهار نیامد...


ترنم مهر...

چه کسی گفت عشق همین نزدیکیست، نه عشق دور است دور دور... اینجا عطر گل ها نمی پیچد اینجا باران هوای عاشقی ندارد من به جز هوای ابری چشم های خیس چیزی نمی بینم. دوباره ابرهای شبانه سراغ چشم هایم را گرفته اند... هر شب باران... خسته ام خسته از باران شبانه خسته از روزهایی که بی تو تلف می شوند کاش می آمدی باهم لطافت گلبرگ های گل سرخ را لمس میکردیم کاش امروز با محبت ما زیبا میشد، ببین چگونه زیباترین واژه ها لا به لای کاغذها خاک میخورند... من اما عشق را فراموش نمی کنم. عشق همان زیبایی  والاست همان صدای گاز زدن یک سیب یا یک نگاه دونفره به دوردست هاست... بگذار ساده بگویم عشق همان کشیدن لپ توست وقتی حواست نباشد... چگونه می توان در هوای پر ترنم عشق نفس کشید اما عطر یاس های رازقی را از یاد برد... 


خورشید حضور...

مرا در تنش غُسلِ تعمید داد

به من اسم شب، اسم خورشید داد

برای تمام نفس های من شعر گفت

مرا از ته خــــــــاک بیدار کرد

مرا شستشو داد، آغار کرد

مرا خط به خط خواند، تکرار کرد

شکارِ همه لحظه ها را به من یاد داد

برای من از شاخه برگی جدا کرد و گفت:

جنگل شو، شـــــــاعر

من از ارتفاعِ  تَرِ کاغذ و جوهر و عشق جاری شدم...

شبی کفشم از گَنگ تر شد،

به من یاد داد ارتفاعِ  ترِ گَنگ را در تهِ خواب گُنگِ سفر گُم کنم

به من گفت:

گُم باش و پیدا، که از سایه ها آفتابی تری

من و سایه را دوخت بر لاله

با لایه های گلایه

من و سایه را بُرد، تا پشتِ رمز و کنایه

من و سایه را بُــــــرد، تا آفتابی ترین من

مرا در تمام نفسهای خود شیر داد

مرا در تنش غسل تعمید داد

به من اسم شب، اسم خورشید داد...


نامه ات...

"نامه ات چقدر زیبا بود ، هر خطش را سه مرتبه خواندم و بعد آن را تا نخورده ، روی یک دفتر چسباندم . نامه ات چقدر خوشبو بود ، بوی گلهای رازقی می داد ، حرفهایت هنوز هم عطر پاییز عاشقی را می داد..."


دلنوشته هایی که بر روی پیانو می نشیند...


خواب های طلایی...

شب است. در این نقطه که من ایستاده ام زمین سکوت کرده، میز روی پایه هایش خوابش برده و صندلی با صدای گوش خراش اش دیگر حوصله مرا ندارد، میخواهد با میز تنهایش بگذارم اما من هنوز بی تاب بی خوابی ام. در لیست آهنگ های تکراری ام نگاهی می اندازم، پیدایش کردم، "خواب های طلایی...". نمیدانم استاد جواد معروفی چهل و دو سال قبل هنگام نواختن این آهنگ به چه فکر میکرده، چه رازیست میان کلیدهای پیانو... شاید او هم در بیخوابی هایش در اندیشه خواب های طلایی بوده، نمیدانم آیا آن خواب ها را یافت که طلایی شان کند یا نه اما میدانم احساس آن شبش که در این آهنگ دمید عجیب خواب را طلایی میکند. خواب های طلایی مرا به خودش دچار کرد...

زمین اما با سکوتش به من زل زده، راز سکوت شب در زمین نهفته است، زمین آسمان را به سکوت وا میدارد، نمیدانم کدام اتاق روی این زمین بی خواب است، کاش میدانستم کاش زمین به من می گفت... میخواهم خواب های طلایی برای آنکه بیخواب است بفرستم...


خواب های طلایی...


آسمون...

آسمون آبی بود

غروب اومد

ابرا اومدن

آسمون ابری شد

ابرا باریدن

آسمون آبی شد

اتاق روشن بود

غروب اومد

من دلم گرفت

اتاق تاریک شد

من باریدم

اتاق تاریک موند


جیغ...

نگاه من در دوردست جامانده، گویی از پشت نیزار کسی مینگرد این بیگانه کیست که پشت نی ها، پشت علفزار یا پشت آن درخت سکوت کرده و نفس نفس میزند، گمان کنم میدانم او کیست، سایه ام را آنجا دیده ام اما او از چه می هراسد، صدای مبهمی به گوش میرسد، حرف هایش آشنا نیست، انگار زبان نمیداند، فقط میترسد، چقدر هم عجیب میترسد، چشم هایم را میبندم و دوباره باز میکنم، وسط جنگلی قدیمی ام، سنگینی نور سبز پرحجمی که از لا به لای برگ های درختان میگذرد را بر بدنم حس میکنم، دوباره صداهای مبهم در گوشم میپیچد، صدای فشردن انگشت های ظریف کودکانه را بر تنه کلفت درخت حس میکنم شاید هم حس فشردن محکم گوشه آستین میان انگشت هایش باشد. عجیب است آخر رد دوچرخه در این جنگل کهنه چه میکند؟ انگار پشت هر درخت یک من است، دوباره ترس، دوباره سکوت، دوباره نور سبز. دوباره کلافه و سرگردان شدم، یک بار دیگر چشم هایم را میبندم و باز میکنم، انگار سالهاست وسط اتاقم روی زمین بی حرکت ولو شده ام، نسیم باد دفتری را بر روی میز کنار پنجره ورق میزند، میروم من را بخوابانمش، طفلکی خسته شده...


حس امروز...

دیگر چیزی نمانده... طبق قراری که با خودم داشتم به نیمه راه رسیده ام، باید با خودم حساب کتاب کنم، راستش حس غریبی دارم... نمیدانم حالا باید چطوری باشم، دلخوشی ام شده تماشای روزها و شب ها که از پی هم میگذرند... برمیگردم به گذشته های دور، همیشه با خودم فکر میکردم که آدم بزرگ ها چه شکلی می توانند باشند و هنوز هم جوابی برای آن نیافتم... فکر میکردم آن هایی که ماشین دارند و خودکار کنار جیبشان است حتما خیلی میدانند، فکر میکردم آدم ها خوبند یا خوبتر و هنوز من نمیدانستم بعضی آدم ها وارد هستی میشوند تا بعضی دیگر را از هستی خارج کنند، نه من نمیخواهم بدانم. شاید بهترین روزهای زندگی همان روزهایی بود که آخر هفته همراه بچه ها در حال دزدیدن انار از باغ همسایه بودیم.

با خودم فکر میکنم انسان در زندگی به دنبال چیست، دغدغه های زندگی چیست و در گذر زمان در طول زندگی چه تغییری می کند، امروز می گذرد همان طور که دیروز ها گذشتند و فرداها نیز روزی "امروز" و "دیروز" خواهند شد. انسان همیشه در "امروز" به دنبال چیزی است که فکر می کند مهمترین است، گاه این مهمترین را در گذشته گم کرده و به دنبال آن در دیروز است، گاه در جستجوی آن در فرداها سیر میکند؛ گاه در دیروز می ماند و پیر میشود گاه در خیال رویای فردا خود را میگذراند. اما امروز چه روزی است؟ انسان هیچ گاه در امروز نبوده است، امروز برای او فضای جسمی است برای انتقال ذهنی از دیروز به فردا، و در این میان انسان خود را در ذهن میجوید. میگوید، لبخند میزند، اشک میریزد، شاد میشود، جاه طلبی میکند تا ذهنش را راضی کند، یک معامله دو طرفه... از ذهن کمک می گیرد و به ذهن میدهد و در این معامله فضای بیرونی خود که همان امروز است را تغییر میدهد تا مفاهیم انتزاعی که ماهیت خود را در آن میجوید را به واقعیت تبدیل کند. اما این واقعیت تا چه اندازه درست است و چه اندازه به حقیقت نزدیک است؟ تا چه اندازه آن پایه های ذهنی که خود را در آن ها میجوییم و در جستجوی آن ها هستیم درست است؟ واقعیت در کدام سوی حقیقت آرام میگیرد؟

یادش بخیر نویسنده ای با خودش حساب کرده بود تا آخر عمرش چند پرس غذا میتواند بخورد، بعضی موقع ها حساب کتاب خوب است، یعنی چند بار دیگر میشود قرمه سبزی خورد یا چند بار دیگر میتوان در خیابان راه رفت یا اینکه به چند نفر دیگر میتوان سلام کرد. چند بار دیگر نامم را صدا میزنند یا چند بار دیگر میتوانم خودم را صدا بزنم؟ یا حتی چند بار دیگر میتوان موهای خود را شانه کرد. دیر یا زود به هر حال مرگ آخرین پله ای است که هر انسان از آن بالا می رود، دلم برای خودم تنگ شده، شاید اندکی "امروز" کافی باشد. دوباره فکر کن... این روز شاید یک روز ساده مانند بقیه روزها باشد اما میدانم که "امروز" است و دیروز و فردا نیست...


تا من چقدر راه است...

این روزها میخواهم ساعت ها قدم بزنم، تا من چقدر راه است؟ پس چرا من ها سرگردانند؟ کجا میتوان پرتوی پرحجم روشنایی را یافت، شاید در کنجی خلوت نور را بیابم... پشت خانه من چه میگذرد؟ شاید آنجاست که نورها را به خاک سپرده اند، شاید همین من بود که پشت پنجره را پرده کشید و آرام در تاریکی خوابید، پرنده را در قفس کرد و آرام به سکوتش گوش داد. پرنده در قفس بوف شد و بوف در کنج تاریک کور...


سفرنامه...

سفری بی آغاز
سفری بی پایان
سفری بی مقصد
سفری بی برگشت
سفری تا کابوس
سفری تا رویا
سفری تا بودا
شبنم تاج محل

با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزدیکترم
با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزدیکترم

هق هق پارسیان
تکه نانی در خواب
بوی گندم در مشت
مشت کودک در خاک
کفش مادر در برف
چرخ یک کالسکه
گوشه ی گندم زار
بند رختی پاره

با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزدیکترم
با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزدیکترم

چمدانی بی شکل
جعبه ی یک دوربین
عکس یک بازیگر
جمعه های بی مشق
تلی از ته سیگار
دشنه ای زنگ زده
چشم گاوی در دیس
سفره ای پوسیده

با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزدیکترم
با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزدیکترم

برج لندن در مه
جان لنون در باران
سوهو در بی حرفی
رود سن در یک قاب
متروی سن ژقمن
قهوه ی سن میشل
پرسه ای در پیگل
کافه ها بی لبخند

با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزدیکترم
با حریق یادها همسفرم
وقتی دورم به تو نزدیکترم

خانه ای در آتش
بوف کوری در نور
گل یاسی در زخم
غربت لالایی
بوسه در راه آهن
سرخی لب در شب
برکه ای از فانوس
انفجاری در ماه

کوچه ای خیس از عشق
شعر سبز لورکا
ساعت
پنج عصر
مستی بی وحشت
گریه های ژکوند
خط خوب سهراب
نامه ای آب شده
ونگوگ گوش به دست!
?your passport please
?Do You have anything to declare
I have a dream
I have a dream


شهیار قنبری


هنوز در سفرم...

"اتاق خلوت پاکی است

برای فکر ، چه ابعاد ساده ای دارد

دلم عجیب گرفته است.

خیال خواب ندارم"

کنار پنجره رفت

و روی صندلی نرم پارچه ای

نشست :

"هنوز در سفرم

خیال می کنم

در آب های جهان قایقی است

و من مسافر قایق هزار ها سال است

سرود زنده دریانوردهای کهن را

به گوش روزنه های فصول می خوانم

و پیش می رانم

مرا سفر به کجا می برد؟

کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند

و بند کفش به انگشت های نرم فراغت

گشوده خواهد شد؟

کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش

و بی خیال نشستن

و گوش دادن به

صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟

 

و در کدام بهار

درنگ خواهد کرد

و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

کجاست سمت حیات ؟

 

سهراب سپهری


خاطره نارنج...

آخرین شعرها

شعرهای بی صداست

شعرهای بی نقطه بی رنگ بی هواست

مرگ در دست های مسافر

سرگردان است

سکوت از شانه های شب بالا میرود

جاده ها زیر پای سفر خسته اند

چشم ها

به انتظار صدای یک در نشسته اند

باید از نو نوشت

سه حرف عشق را

دوباره باید به غسل تعمید غزل برخاست

شعر را باید تر کرد و ریخت

پشت پای خاطره نارنج

هوای واژه ها را باید پشت پنجره یاس های رازقی

تازه کرد

دوباره باید پشت برگ های خیس نیلوفر

حرف های تازه لمس کرد

هنوز می توان در چشم های پرنده زل زد

و به غزل دچار شد

می توان گل یاس را

میان برگ های دفتر محاکمه کاشت

آری میتوان هر صبح

دور میدان غزل چرخید

و زیر فواره "ما"

از زمزمه کودکانه عشق تر شد

میدانم

در حوالی من و تو

تنها رقص قاصدک هاست

میان ترنم مهر

دوباره سر خوردن پلک هایم

خواب شعر امشب است

زیر درخت ناتمام  عشق...


و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم...


درخت ناتمام...

دلم میخواهد کنار پنجره بنشینم و آرام خلا خودم را بنگرم، گاهی اوقات آرامشی در تنهایی ات هست که نمیخواهی هیچ کس مزاحمت شود، دلت میخواهد مدت ها پشت پنجره بنشینی و هیچکس از آنجا عبور نکند، هیچکس مزاحم سکوتت نشود، دلت میخواهد پشت در اتاقت کاغذی بچسبانی و بنویسی "تعطیل است، لطفا مزاحم نشوید". دلت میخواهد از قوانین خودساخته آدم ها دور شوی، کاش میشد برای خودم حرف میزدم، مدت هاست دلم برای خودم تنگ شده...

کاش سهراب اینجا بود، کاش میشد باهم از پشت این پنجره به تماشای آخرین لحظه های لغزیدن خورشید در دره تاریکی امروز می نشستیم. دوباره از زندگی خواب ها میگفتیم...

من میدانم همه گمشدگی دنیای آدم ها یک چیز است که خودشان نیز از آن بی خبرند، من پشت روح آدمیت سفر کرده ام، آن گمشده همان یک فنجان چای زیر درخت اقاقیا در حیاط خانه سهراب است. میدانستی درخت خشک شده است؟ این است راز بی خوابی های شبانه ات... بدون آن درخت هیچکس از اینجا نخواهد گذشت، اینجا شب از شب میگذرد...

و این است خاصیت عشق...


سفر...

پس از لحظه های دراز

بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید

و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.

و هنوز من

ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم

که به راه افتادم.

 

پس از لحظه های دراز

سایه دستی روی وجودم افتاد

و لرزش انگشتانش بیدارم کرد.

و هنوز من

پرتو تنهایی خودم را

در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم.

که به راه افتادم.

 

پس از لحظه های دراز

پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد

و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت

و هنوز من

در مرداب فراموشی نلغزیده بودم

که به راه افتادم

 

پس از لحظه های دارز

یک لحظه گذشت:

برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،

دستی سایه اش را از روی وجودم برچید

و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.

و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

که در خوابی دیگر لغزیدم...


سهراب سپهری


شهر فراموش شدگان...

پنجره را می گشایم و آرام از انتهای کوچه تنهایی تنم عبور می کنم و به شهر تنهایی عاطفه ها می پیوندم، آه چه وسعتی دارد شهر غبارآلود مردمان تنها... در ابتدای شهر تابلویی بزرگ توجه هر کس را به خود جلب می کند، با رنگ خاکستری بی حالی بر روی آن نوشته اند "به شهر فراموش شدگان خوش آمدید... جمعیت: هفتاد و پنج میلیون به اضافه تو...". چقدر سوت و کور است، چه مدت اینجا خواهم بود، مگر فراموش کردی در دنیای فراموشی ها زمان وجود ندارد. اینجا همه چیز از جنس مرکب های خشک شده و کاغذهای مچاله شده در سطل آشغال است، چند قدم جلوتر روی در و دیوار هنوز رد نوشته هایی پیداست، یکی نوشته "اینجا محل آخرین دیدارمان بود..." دیگری آن طرف تر روی گوشه نیمکت نوشته "یادت هست گفته بودی برمیگردم همین جا..." همراه با تاریخی در زیر آن که دیگر خوانده نمیشود. درهای خانه ها باز است اما در این شهر انگار هیچکس نیست، همه چیز خاک گرفته... چراغ راهنما با نوری کم سو به علامت احتیاط مرتب چشمک میزند، انگار میخواهد مرا هشدار دهد که به سمت دره تنهایی در شتابم...

دیگر کافیست، دوباره به خود می آیم و ناگهان پنجره را می بندم و به دنیای تنهایی تنم بازمی گردم... در این گوشه جهان در نقطه تنهایی من غم ها بر بدنم فشرده شده...

دوباره ساعت به وقت شب بی خیال از من آرام گرفته... باز با خود تکرار میکنم:

عریانی شب را دریابم

که خورشید بر غم تنهایی ام سایه افکنده...


آنکه میگوید"دوستت دارم"، دل اندوهگین شبی است که مهتابش را میجوید...

 

الف. بامداد


با سکوت پنجره حرف ها باید گفت...

کجاست؟

به راستی کجاست

آنجا که حیات از تلاطم روزها به دور است

کجاست آنجا که نور

آرام می نشیند

بر خاطره زرد گندم زار

راه بر عطش عابران خشک مانده

هنوز روزهاست

که شب نگذشته

سفر باید کرد شاعر

تا خطوط محو جاده ها

با سکوت پنجره

حرف ها باید گفت

دوباره باید از پلکان تکرار بالا رفت و

بر بام خانه

خورشید تنهایی را لمس کرد

هنوز روزهاست

که شب نگذشته...


حس تو...

چشمامو می بندم و خودم رو رها می کنم، آه چه حس خوبیه احساس رهایی... مثل حس قاصدکی توی مه که دنیای کوچیک زیبای خودشو داره یا مثل حس باد وقتی دنبال موهای ناز تو میگرده تا نوازششون کنه... وقتی دستت به شاخه های قشنگ درخت مهربونی نمیرسه باید آرزوهاتو به باد هدیه کنی... مثل پرنده کوچیکی که آسمونش سقف آهنین قفسه اما عاشقونه خوندن رو نمیخواد فراموش کنه... میدونی هنوز از من جرعه ای مونده، وقتی احساس ها در دره  تاریک سقوط میکنن، باید واژه های سکوت رو بلند بلند تکرار کرد، بزار همه فکر کنن ما دیوونه شدیم، این تکرار ماست که به ما موجودیت میده، آره عزیزم این تکراره که میگه ما هنوز زنده ایم، ما هنوز نفس میکشیم... 


ای روز آمدن...

ای روز آمدن

ای مثل روز ، آمدنت روشن

این روزها که می گذرد ، هر روز

در انتظار آمدنت هستم

اما

با من بگو که آیا ، من نیز

در روزگار آمدنت هستم؟


دوباره از تو تو شدن...

دوباره از خویش دریا می شوم و همراه موج ها چشم ساحل را ناپیدا می کنم، آواز مرا از خود میبرد، ساحل مرا از خویشتن میبرد، آبی، آبی و آبی... اینجا همه آبی آبیست، این لحظه ها رنگ تو را بر دریا میزند...  

بیگانگیِ شب را از عطر خویشتن، از آبی آب مملو می کنم. شعله شب را بر تنم خاکستر میکنم و دوباره همه صدا میشوم، دوباره تماشا میشوم، چشم خدا میشوم...

نگاه من درگیر ما شدن، دریا اما دچار لبالب خویش...دچار غم ساحل بان است... کِلک خیال انگیز من از مشرق سکوت تا طلوع طلوع درگیر موج بازی شقایق است بر آبی آب... بر چشمِ چشم، بر آوای آواز... بر سکوتِ سکوت... تا از خود خود شدن، تا رنگ خدا شدن... بی تو هوا شدن، رفتن و صدا شدن، دوباره همه نگاه شدن، از عشق عاشق شدن، شیدای شیدا شدن... آه خود خدا شدن... و دوباره از تو تو شدن...


دنیای این روزای من...

دنیای این روزای من هم قد تنپوشم شده

اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

 

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

 

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن میکنم

آینده این خونه را با شمع روشن میکنم...

 

در حسرت فردای تو تقویممو پر می کنم

هر روز این تنهایی رو فردا تصور میکنم

 

هم سنگ این روزای من تنها شبم تاریک نیست

اینجا بجز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست...

 

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن میکنم

آینده این خونه را با شمع روشن میکنم

 

اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده...


اندیشیدن در یک شب بارانی...

شاید عشق همین باشد...


"در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند؛ و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم برسبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند"


+آهوی تنهای هدایت نمادی است از زیبائی محزون و نجابتی غریب و منزوی.


بی حس...

ساعت حدودا سی دقیقه بعد از نیمه شب، خب بزار ببینم چی میتونم بنویسم، فکر کنم هیچی، راستش حال و حوصلشو ندارم، میدونی باید یه حسی تو وجودت باشه که قلمو رو کاغذ به دنبال خودش بکشه...

بزار ببینم، الان دقیقا فکر میکنم وسط خلا گیر کردم، چراغ احساس آروم آروم داره خاموش میشه، دیوارها به نظرم گنده تر شدن و با نگاهی وقیحانه به من نگاه میکنن، بزار به این پهلو برگردم، این دیوار سمت راستی بدجور تو ذوقم میزنه... میدونی که از این ستون تا اون ستون فرجه... یعنی ساعت چند شده، چشمامو باز و بسته میکنم، از این کنج تاریک که دیده نمیشه، دوباره خیره میشم، سی و یک دقیقه... خندم گرفت، این همه تلاش کرد، شصت تا عددو جاگذاشت فقط برای یک دقیقه، ولش کش این ساعته هیچی نمیدونه، به نظر من که خیلی بیشتر گذشته، الان به ساعت قلبم تقریبا چند دقیقه مونده تا بغضم بشکنه... خوب اینم از یه شب تکراری دیگه... داره کم کم خوابم میاد، شبم خوش...