کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

کوچه مهربونی

زندگی چند واژه است از نوشتن و عشق و نوشتن...

پر از عشق...

عشق آبیست

آبی ترین رنگ شب های مهتابیست

عشق زلال است

مانند آب است

مانند رودها

مانند برگ است

مانند گلبرگ ها

عشق آن ستاره بی همتاست

که شب را به روز هدیه می دهد

عشق دریاچه ای از نیلوفرهاست

عشق صدای شکستن گردوهاست

عشق صدای بلند ماهی های کوچک است

عشق شوق لبخند تو در این سطر است

عشق شعر من است

که در باغچه تو سبز خواهد شد

عشق آن صبحیست

که شمیم گل های یاس باغچه، تو را از خواب بیدار می کند

عشق لطافت چهره گل هایم با شبنم است

عشق پنجره ی من است

عشق تماشای توست

عشق همیشه برای توست...


امروز روز بوسه بود

دوباره خاطره ات را بوسیدم...


راه تو...

اگر عشق عظمت دریاهاست

تو کرانه های بی انتهای آنی


اگر عشق سربلندی کوه هاست

تو خنکای بلندای آنی


اگر عشق سبزه زاران جنگل هاست

تو نجوای برگ هایی


اگر عشق طراوت رودهاست

تو حرف های نیلوفرهایی


اگر عشق طلوع پر امید صبح است

تو بامدادان انتظار صبحی


اگر عشق محبت دو پرنده است

تو مهربانی نگاه پرنده ای


اگر عشق آسمانِ دشت هاست

میان دشت ها، تو شوق دنبال کردنی


اگر عشق نسیمی لای برگ هاست

میان برگ ها، تو خاطره ی نوازش کردنی


اگر عشق ستاره ای در شب است

در چشم های ستاره، تو شوق تماشا کردنی


اگر عشق رنگ های مبهم غروب است

در سکوت رنگ ها، تو لحظه در چشم نشستنی


اگر عشق روشنای باران است

بر سپیده دم بارانی، تو عطر چکیدن شبنمی


اگر عشق دو چشم مانده به راه است

میان کوچه های کودکی ام تو شوق رسیدنی


اگر عشق هوای صبح مزرعه هاست

میان گندم زارها تو حس دویدنی


اگر عشق ترانه ایست

تو سرور هر غزل ترانه ای


اگر عشق بهانه ایست

تو خود بهانه ای، بهانه ای...


رویای ناتمام...

بگذار خواب ببینم... شب هنگام که بی خبر در خوابم آرام آرام می آیی چشم هایم را با شال رنگی ات می بندی، دست مرا میگیری و به دنبال خود می بری، مرا در عمق شب محو میکنی... 

من شب را می یابم هنگامی که دست های مهتابی تو در کوچه های تاریک دست مرا گرفته و به دنبال خودش میکشد تا شهر را نشانم دهد من روشنی روز را می یابم هنگامی که تنم میان حلقه دست های تو آزادترین لباس را بر تن دارد. من سرزمین عطرها را می یابم هنگامی که خانه یاس ها در انتهای خطوط تنت پنجره های مِهرش را باز کرده و با عطر شوق به انتظار نشسته... من آوای نوازشگر سرزمین بوسه ها را می یابم هنگامی که گل های لاله در چشم انداز مهربانی ات بر بوسه گاه پرمهرت روییده اند... ای روشنی مهتاب، ای مهربان من، بگذار خواب ببینم...


یک روز دوباره برمیگردم...

یک روز دوباره برمیگردم روزهای گم شده ام را پس بگیرم... یک روز برمیگردم باغچه گل های یاس را پس بگیرم... این منم خسته از درد، یک روز با پاک کنی بازخواهم گشت، دوباره از راه ها برمیگردم، از کنار سیاهی ها خواهم گذشت. من درد را، نگاه های سرد را پاک خواهم کرد، من سلاح را، آهن ها را پاک خواهم کرد. بر سنگینی راه گذر خواهم کرد، دوباره از کنار فواره جوانی خواهم گذشت، از کنار نگاه بی قرار، آن چشمان انتظار خواهم گذشت، من روزهای جدایی را پاک خواهم کرد. دوباره رد کوچه های کودکی را خواهم گرفت و غم های کودکانه را،  درد مادر را پاک خواهم کرد...


یک روز دوباره برمیگردم به حیاط خانه مادرم و دوباره متولد خواهم شد... این بار با مداد و دسته گلی خواهم آمد، بر بام شب های کودکی، ستاره ها را آرام خواهم شمرد، دوباره ستاره قطبی از آن من است... جای غم های کودکانه ام گلی خواهم گذاشت و خواهم نوشت "عشق". یک روز دوباره می آیم و در کوچه های جوانی قدم خواهم زد... دوباره دست تو را خواهم گرفت و جای روزهای جدایی، جای نگاه بی قرار، آن چشمان انتظار، گلی خواهم گذاشت و خواهم نوشت "عشق"... دوباره از راه ها خواهم آمد و جای سلاح، جای قوانین سرد آدم ها گلی خواهم گذاشت، اندام های قطع شده را دوباره خواهم کشید و خواهم نوشت "عشق"...

یک روز دوباره برمیگردم و جای دردها گلی خواهم گذاشت و خواهم نوشت "عشق"...

یک روز دوباره برمیگردم...


به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند...

نه به خاطر آفتاب…نه به خاطر حماسه...به خاطر سایه ی بام کوچکش...به خاطر ترانه ای کوچک تر از دست های تو...نه به خاطر جنگل ها...نه ب خاطر دریا...به خاطر یک برگ...به خاطر یک قطره...روشن تر از چشمهای تو...نه به خاطر دیوارها...به خاطر یک چپر...نه بخاطر همه انسانها...بخاطر نوزاد دشمنش شاید...نه بخاطر دنیا...به خاطر خانه ی تو...به خاطر یقینِ کوچکت...که انسان ، دنیایی ست...به خاطر آرزوی یک لحظه ی من که پیش تو باشم...به خاطر دستهای کوچکت در دستهای بزرگ من...و لبهای بزرگ من بر گونه های بی گناه تو...به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی...به خاطر شبنمی بر برگ...هنگامی که تو خفته ای...به خاطر یک لبخند...هنگامی که مرا در کنار خود ببینی...به خاطر یک سرود...به خاطر یک قصه در سردترین شبها...تاریکترین شبها...به خاطر عروسکهای تو...نه به خاطر انسانهای بزرگ...به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند...نه به خاطر شاهراه های دوردست...به خاطر ناودان، هنگامی که می بارد...به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک...به خاطر جار بلند ابر در آسمان بزرگ آرام...به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک...

به خاطر تو...


الف. بامداد


باران مهر...

میدانم دوباره دلم بی تاب است، دوباره هوای عشق از هر سو در دلم زبانه میکشد. این لحظه ها همان لحظه های ناب هستند همان لحظه ها که دلت را نوازش میدهند تا دلتنگ شوی، تا در دنیای خود غریب شوی... آنقدر نوازش ات میدهند تا از غم معصومانه عشق سرشار شوی و آن هنگام تو را با معصومیت خالص عشق تنها میگذارند تا چشم هایت را در دنیای شورانگیز عشق باز کنی و حس زیبایی تو را از راز مهر سرشار کند، جایی که هیچ اندیشه ای بدان دست نخواهد یافت...

دوباره به خلوت دلم می نگرم، چه آرام به من نگاه میکند... بیا تا از دل بگوییم از آن ترانه که بر حریم دل آرام می نشیند... بیا تا دوباره در خلوتگه عشاق بنشینیم شمعی روشن کنیم و از رویاهایمان بگوییم، من رویایی دارم... رویای مهر، رویای شورانگیز مهربانی... رویایی از جنس نور روشن ماه در هزار و یک شب بی پایان... هزاز شب گذشت و نیامدی، این شب بی تو به سر نخواهد شد، بیا و هزار و یک شب من باش...


ترنم مهر...

چه کسی گفت عشق همین نزدیکیست، نه عشق دور است دور دور... اینجا عطر گل ها نمی پیچد اینجا باران هوای عاشقی ندارد من به جز هوای ابری چشم های خیس چیزی نمی بینم. دوباره ابرهای شبانه سراغ چشم هایم را گرفته اند... هر شب باران... خسته ام خسته از باران شبانه خسته از روزهایی که بی تو تلف می شوند کاش می آمدی باهم لطافت گلبرگ های گل سرخ را لمس میکردیم کاش امروز با محبت ما زیبا میشد، ببین چگونه زیباترین واژه ها لا به لای کاغذها خاک میخورند... من اما عشق را فراموش نمی کنم. عشق همان زیبایی  والاست همان صدای گاز زدن یک سیب یا یک نگاه دونفره به دوردست هاست... بگذار ساده بگویم عشق همان کشیدن لپ توست وقتی حواست نباشد... چگونه می توان در هوای پر ترنم عشق نفس کشید اما عطر یاس های رازقی را از یاد برد... 


خورشید حضور...

مرا در تنش غُسلِ تعمید داد

به من اسم شب، اسم خورشید داد

برای تمام نفس های من شعر گفت

مرا از ته خــــــــاک بیدار کرد

مرا شستشو داد، آغار کرد

مرا خط به خط خواند، تکرار کرد

شکارِ همه لحظه ها را به من یاد داد

برای من از شاخه برگی جدا کرد و گفت:

جنگل شو، شـــــــاعر

من از ارتفاعِ  تَرِ کاغذ و جوهر و عشق جاری شدم...

شبی کفشم از گَنگ تر شد،

به من یاد داد ارتفاعِ  ترِ گَنگ را در تهِ خواب گُنگِ سفر گُم کنم

به من گفت:

گُم باش و پیدا، که از سایه ها آفتابی تری

من و سایه را دوخت بر لاله

با لایه های گلایه

من و سایه را بُرد، تا پشتِ رمز و کنایه

من و سایه را بُــــــرد، تا آفتابی ترین من

مرا در تمام نفسهای خود شیر داد

مرا در تنش غسل تعمید داد

به من اسم شب، اسم خورشید داد...


نامه ات...

"نامه ات چقدر زیبا بود ، هر خطش را سه مرتبه خواندم و بعد آن را تا نخورده ، روی یک دفتر چسباندم . نامه ات چقدر خوشبو بود ، بوی گلهای رازقی می داد ، حرفهایت هنوز هم عطر پاییز عاشقی را می داد..."


دلنوشته هایی که بر روی پیانو می نشیند...


خاطره نارنج...

آخرین شعرها

شعرهای بی صداست

شعرهای بی نقطه بی رنگ بی هواست

مرگ در دست های مسافر

سرگردان است

سکوت از شانه های شب بالا میرود

جاده ها زیر پای سفر خسته اند

چشم ها

به انتظار صدای یک در نشسته اند

باید از نو نوشت

سه حرف عشق را

دوباره باید به غسل تعمید غزل برخاست

شعر را باید تر کرد و ریخت

پشت پای خاطره نارنج

هوای واژه ها را باید پشت پنجره یاس های رازقی

تازه کرد

دوباره باید پشت برگ های خیس نیلوفر

حرف های تازه لمس کرد

هنوز می توان در چشم های پرنده زل زد

و به غزل دچار شد

می توان گل یاس را

میان برگ های دفتر محاکمه کاشت

آری میتوان هر صبح

دور میدان غزل چرخید

و زیر فواره "ما"

از زمزمه کودکانه عشق تر شد

میدانم

در حوالی من و تو

تنها رقص قاصدک هاست

میان ترنم مهر

دوباره سر خوردن پلک هایم

خواب شعر امشب است

زیر درخت ناتمام  عشق...


بیا با هم قدم بزنیم...

بیا با هم برویم قدم بزنیم، اگر ردپای قدم هایت در جاده زندگی من پنهان مانده، اگر که قدم هایت در کوچه خاطرات جامانده، اما خیالت را که نمی توانی از دنیای کوچک و بزرگ تنهایی من بگیری، میدانم میدانم همیشه وقت برای نیامدن هست... اما خیالت که کنار من است... با من راه میرود، با من نفس میکشد، حتی در رویا هم تنهایم نمیگذارد... در کوچه های دلتنگی ام در این هوای بارانی که یاد تو را بر بام کوتاه مهربانی ات میبارد هوس قدم زدن به سرم زده، منتظرش میمانم، چند واژه را در خاطرم بر این کاغذ زمزمه میکنم تا آماده شود، خیالت را می گویم، دستش را میگیرم  و در را باز می کنیم و راهی میشویم، آرام ارام در پیاده روی همیشگی به پیش میرویم، خیالت را نگاه میکنم، چه زیبا شده، آخر تو تا حالا بی حجاب در خیابان کنار من قدم نزده بودی، میبینی چطور همه دنیای من شدی، همه جا حضور داری، در کافه همیشه صندلی رو به رویم را به همراه یک فنجان چای برایت کنار گذاشته ام، حتی در تاکسی کرایه دو نفر را حساب می کنم... 

داشتم میگفتم همه کوچه ها و پل های چوبی را با هم مرور می کنیم و دوباره مثل همیشه میرسم به ابتدای جاده تنهایی، آنجا که نامت را صدا زدم فقط برای اینکه کمی بیشتر بمانی، اما تو سکوت کردی سرت را پایین انداختی و رفتی و رفتی... ناگهان چشم هایم را باز میکنم و به خودم می آیم، در وسط این شهر شلوغ چه می کنم، همه ردپاها انگار در یک چشم به هم زدنی پاک شد، باید برگردم فکر میکنم خیلی از خانه دور شدم...


رنگین کمان...

لا به لای پیدا و پنهان ذهنم را ورق میزنم، من همیشه از ارتفاع میترسیدم، یادم می آید سالها پیش رو به روی چرخ و فلک ایستاده بودم، دست هایم را از دلهره ارتفاع محکم به هم میفشردم تا اینکه ستاره ای را در آسمان دیدم، تصمیم گرفتم بروم و از آن بالا بالاها ستاره بچینم، دست هایم را رها کردم و به شوق ستاره ها آسمان را می نگریستم، در آن اوج همه چیز به رهایی چشم های من بود، ستاره در مشت من جا می شد و رنگین کمان از میان انگشتانم عبور میکرد و دنیای آدم ها که از بند انگشتان کوچک من هم کوچکتر بود... کسی راز ستاره را ندانست... و سال ها بعد حالا در این برگ های آخر دفتر، من دوباره از ارتفاع میترسم، من از ارتفاع تر کاغذ و جوهر و عشق میترسم... من از ارتفاع تر چشم های تو، از عمق غزل، از وسعت اتاق کوچک تنهایی تو میترسم... من از بلندی شوق پنهان تو میترسم... اما من راز ستاره را میدانم، بر روی آخرین برگ دفترم یک ستاره کشیدم و آن را رو به آسمان سمت نور گرفتم، میبینی رنگین کمان دوباره از میان انگشتانم عبور میکند...


هوای تو...

شعر صبحگاهی

هوای تازه تو را دارد

نان

پنیر

و چشم های تر

سهم من از هوای توست...


دوستم داشته باش...

دوستم داشته باش ، بادها دلتنگ اند

دستها بیهوده ، چشمها بیرنگ اند

دوستم داشته باش ، شهرها می لرزند

برگها می سوزند ، یادها می گندند

 

باز شو تا پرواز ، سبز باش از آواز

آشتی کن با رنگ ، عشق بازی با ساز

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند

 

دوستت خواهم داشت ، بیشتر از باران

گرمتر از لبخند ، داغ چون تابستان

دوستت خواهم داشت ، شادتر خواهم شد

ناب تر ، روشن تر ، بارور خواهم شد

دوستم داشته باش ، برگ را باور کن

آفتابی تر شو ، باغ را از بر کن

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند

 

خواب دیدم در خواب ، آب ، آبی تر بود

روز ، پر سوز نبود ، زخم شرم آور بود

خواب دیدم در تو ، رود از تب می سوخت

نور گیسو می بافت ، باغچه گل می دوخت

 

دوستم داشته باش ، عطرها در راهند

دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند...


حس غریب آشنا...

بعضی حس ها گفتنی نیست شاید از جنس لمس کردن یا لبریز شدن از یه آهنگ باشه که در عمق وجودت، تو رو سمت خودش می کشونه. بعضی وقتا یه لحظه هایی هستند که خود خود درون گمشده ات هستند... حسی که میبردت به لحظه ای که هنوز به دنیا نیومدی، هیچ صدایی احساس نمی کنی جز آرامش درونت، از خودت میپرسی چرا سالها زندگی کردی، دنبال چی بودی... دلت میخواد همه دنیای حضور رو به یک آهنگ طنین انداز که ازل تا ابد در عمق وجودت جاریست واگذار کنی. در این لحظه لحظه های زیبای تر، معنای زندگی را از اون درون زیبات از همون جایی که نمیدونی کجاست چیه اما میدونی راست میگه لمس میکنی، دلت میخواد به خاطر همه لحظه هایی که درون صاف و زلالت غرق نشده بودی بری بیرون، بری و تک تک قطره های بارونو لای انگشتای نازت لمس کنی، میخوای خود خود بارون باشی، طنین نگاه شبنم بر برگ برگ گل سرخ باشی، اصلا میخوای همون درون مبهم و آشنای خودت باشی... حس تر بارونو با قلبت لمس کنی... حقیقت عشقو حس کنی...


تو که همه عمر دیر رسیدی...

ای تو که همیشه دیر رسیدی...

می دانی سخت است عشق باشد و تو نباشی

راستی نگفتی دست هایت کجا گم شد...

راستش این روزها هوای پر باز نیامدن هم دیگر خیلی تکراری شده، گاهی بوی دلنشین خاک نم زده در کوچه های دلتنگی هم عالمی دارد، مگر نمی دانستی کوچه خیس از عشق با تو پر از حس خنک شبنم زده سپیده دمان صبحی مه آلود خواهد بود... پس باغ را باور کن، برگ را از بر کن...

باید رفت

در حوالی های دلتنگی هایم

طراوت باران هنوز به انتظار نشسته...


آیین چراغ خاموشی نیست...

هرزچندگاهی که امید را در منزلگاه سکوت به خاک سپرده اند یاد تلنگری می افتم...

و با همه بلند بالایی دستت به شاخسار آرزو نرسید و دلت تنها ماند. مانند درختی در پاییز که در حسرت ریختن برگهایش گریان است... اما امید دارد به بهار...

ای توکه همه ی عمر دیر رسیدی

بنواز آهنگ زندگی را... بنواز و روشن کن چراغ دلت را با همه کم سویی و بدان

آیین چراغ خاموشی نیست...


رگبار

تو بارون که رفتی

شبم زیر و رو شد

یه بغض شکسته

رفیق گلوم شد

تو بارون که رفتی

دل باغچه پژمرد

تمام وجودم

توی آینه خط خورد

هنوز وقتی بارون

تو کوچه می باره

دلم غصه داره

دلم بی قراره

نه شب عاشقانه است

نه رویا قشنگه

دلم بی تو خونه

دلم بی تو تنگه

 

یه شب زیر بارون

که چشمم به راهه

می بینم که کوچه

پر نور ماهه

تو ماه منی که

تو بارون رسیدی

امید منی تو

شب نا امیدی...


اگه بارون بزنه...

صفحه ی کهنه ی یادداشتای من
گفت دوشنبه روز میلاد منه
اما شعر تو میگه که چشم من
تو نخ ابره که بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه…


کاشکی تاریکی می رفت، چشمون تو پیدا می شد

کاشکی تاریکی می رفت، فردا می شد

صبح می شد، چشمون تو پیدا می شد

لب های ناز تو با قصه ی عشق

مثل گل های بهاری وا میشد

تا دلم شکوه رو آغاز می کنه

دیگه اشکم واسه من ناز می کنه

یادته قول دادی پیشم می مونی

قصه ی عشق زیر گوشم می خونی

نمی دونست دل وامونده ی من

که تو رسم بی وفایی می دونی

تا دلم شکوه رو آغاز می کنه

دیگه اشکم واسه من ناز می کنه

هنوز از عشق تو لبریزه تنم

عاشق چشمون ناز تو منم

نمی دونم چرا من هم مثل تو

نمی تونم زیر قولم بزنم

تا دلم شکوه رو آغاز می کنه

دیگه اشکم واسه من ناز می کن...


یکی بود یکی نبود...

یکی بود یکی نبود

یه عاشق دل خسته بود

دلش یه دنیا بود

قصه یه رویا بود

دریا همیشه دریا بود

آه نگاه من چه بی ما بود

یه جاده بی انتها بود

قدم هاش خسته بود

دو چشمش بسته بود

از همه جا رسته بود

گریه کار هر شبش بود

یه حرفی بر لبش بود

دیگه طاقت نداشت

دیگه راحت نداشت

یکی بود یکی نیود

یه قلب خسته بود

هر شب زانوهاشو بغل می کرد

هر شب با شعرش

نگاهی به وسعت شب می کرد

یکی بود یکی نبود

دریا در من بود

قصه یه شب بود

یه شب تاریک

که همیشه ادامه داشت

در پشت یک پنجره

که دیگه هیچ روزنی نداشت

یکی بود یکی نبود

یه روز اومد

اینجاشو تو بگو

هر چی دلت خواست بگو

یادت باشه روز تو روز منه

پس خوب بگو گلکم منو بگو

اینجاشو تو بگو

نه تو نگو ما بگو

پس خوب بگو گلکم منو بگو

قصه ما تموم شد

قصه ما راسته مگه نه؟

اینو تو بگو...


پنجره قلبم

پنجره قلبم را

به سوی چشم های تو باز می کنم

تا نگاه تو سرشار کند

لحظه لحظه احساسم را

تا من پر از حس تو بودن باشم

و تو

لبریز از احساس من

عشق دریایی است

تا در این دریا غرق نشوی

نمی توانی به مروارید کف آن دست پیدا کنی


دست های گرم تو

کسی چه میداند

شاید آن لحظه که اشک های زلال و گرم من

بر این کاغذ می نشست

تو هم گوشه آستینت

خیس بود

شاید از بغض دیروز

شاید از حس امروز

ای کاش

آن لحظه

در کنارت بودم

تا اشک هایت را پاک کنم

تا بگویم

همیشه کسی هست

که با اسم کوچک صدایت کند

تا سرود زندگی را

با هم

فریاد بزنیم

تا من

همه تو باشم

و تو

همه من

تا سرود هستی را تکرار کنیم

تا راز خلقت را دریابیم...


خیال تو...

خیال رویت امشب نمی گذارد

چشم های خسته من بر هم بنشیند

باید خیالت را با خود به رویاها ببرم

شاید چشم هایم رازی شوند ...